تبسمی به من نما، به من که دلشکستهام
به من که در حیات خود، به جز تو دل نبستهام
وجود و زنده بودنم، به بود تو عجین شده
غبار غم گرفتهام، ز عشق تو چنین شده
تمام کوچه غم شده، هوای دل گرفته است
مگو چرا چنین شدم، که سرّ آن نهفته است
درون قلب زخمیام، جهنمی به پا شده
مسیر زندگی من، پیات به ناکجا شده
برای وصف خوبیت، چه جملهای بیان کنم؟
و مهربانی تو را، چه صورتی عیان کنم؟
مشابه شمیم تو، ز گلسِتان شنیدهام
گلی به رنگ و بوی تو، به چشم خود ندیدهام
تو برترین خلایقی، به این صفت تو لایقی
مرا مواخذه مکن، تو منشا علایقی
ز مهر و مه گذر کنم، ز غیر تو حذر کنم
فقط همین مرا بس است، به چشم تو نظر کنم
امید من بهسوی تو، نگاه من به کوی تو
مرا به اوج میبرد، خیال گفتوگوی تو
به جادوی نگاه خود، مرا فسرده میکنی
به مرز مرگ میبری، دوباره زنده میکنی
دل پر از امید من، به تار موی بسته است
و بی حضور گرم تو، چو مرغ پر شکسته است
جهان برای من غم است، بدون بوی موی تو
بیا و زندگی بده، به این اسیر روی تو
حامد خانلو
۲۷ آذر ۱۳۹۱