سعدی؛ حکومت و حقوق مردم

✍️ دکتر احمد کتابی

«بدان که ملوک از بهرِ پاسِ رعیت‌اند، نه رعیت از بهر طاعتِ ملوک»
(گلستان، باب اول، حکایت ۲۸)

درآمد
در میان سخنوران بزرگ ایران‌زمین، کمتر کسی را می‌توان یافت که همانند شیخ مصلح‌الدین سعدی شیرازی، بی‌محابا به نکوهش و انتقاد از خودکامگی و ستم‌ورزی پادشاهان و حاکمان پرداخته، و بی‌پروا حکمرانان و ارباب زر و زور را به رعایت حقوق مردم و مراعات انصاف و عدالت و تفقّدِ احوال عامه و تلاش در جهت تأمین معاش و آسایش و رفع گرفتاری‌ها و دشواری‌های آنها، دعوت و تشویق کرده و حتی مؤکداً به انجام‌دادن امور مزبور موظف و مکلف دانسته باشد.

پیشگامی و نوآوری سعدی در بیان اندیشه‌های مردم‌گرایانه و ضد استبداد، هنگامی بیشتر و بهتر آشکار می‌شود که به زمان طرح این اندیشه‌ها ـ حدود هشت سده پیش ـ باز گردیم و دورانی را مجسم کنیم که سرزمین عزیز ما لگدکوب ستوران مهاجمان مغول بود و مردمانش در زیر سیطره ظلم و ستم شاهان و شاهکان خودکامه و بیدادگر دست و پا می‌زدند.

در این میان، آنچه اهمیت و عظمت کار سعدی را در این زمینه دوچندان می‌کند، توجه به این واقعیت دردناک است که متأسفانه اکثر و حتی قریب به اتفاق مردم هم‌عصر این شاعر، خودکامگی و بیدادگری حاکمان را امری عادی و طبیعی تلقی می‌کردند و سلاطین و اصحاب قدرت را «واجب‌الاطاعه» و از نظر شرعی «مفترض‌الطاعه» می‌دانستند! در این نوشتار می‌کوشیم شمه‌ای از اندیشه‌های والا و انسانی شیخ اجل را در باب مقوله‌های یادشده، تحت سه عنوان: «مردم‌گرایی»، «استبدادستیزی» و «ستم‌نکوهی» ارائه و تحلیل کنیم.

۱ـ مردم‌گرایی
«پادشاه بر رعیت، از آن محتاج‌تر است که رعیت به پادشاه…» (رسائل، در نصیحت سلطان انکیانو، کلیات سعدی، ص۳۶)

تتبّعی هرچند سریع در آثار سعدی، از اعتقاد قاطع و مسلّم او به مردم‌گرایی و انسان‌دوستی و ضرورت رعایت حقوق مردم از جانب حاکمان حکایت می‌کند. در تأیید این ادعا، کافی است مخصوصاً به بعضی از آثار وی از جمله «نصیحه‌الملوک» و «گلستان» (باب اول، درسیرت پادشاهان) و «بوستان» (باب اول، در عدل و تدبیر و رای) و نیز برخی از قصاید وی نظری حتی گذرا بیفکنیم. در این گفتار، ذیل عنوان‌هایی جداگانه، به بررسی موارد و جوانب برجسته اندیشه‌های مردم‌گرایانۀ سعدی پرداخته می‌شود.

۱ـ۱ـ وجود پادشاهان و حاکمان، فرعِ بر وجود رعایاست. از دیدگاه سعدی، علت وجودی و مبنای مشروعیت حکمرانان، خدمتگزاری به رعایا و تأمین امنیت و آسایش و رفاه برای آنان است. به دیگر سخن، رعایا، برخلاف آنچه در گذشته تصور می‌شد، در واقع ولی‌نعمت حاکمان‌اند و شاهان و حکام به منزله خادم آنها. در اثبات این معنی، شاهد مثال‌های متعددی در آثار سعدی وجود دارد که در سطور آینده از موارد شاخص آنها یاد می‌شود. سخن را با نقل قول‌هایی از رساله نصیحه‌الملوک آغاز می‌کنیم که در جای جای آن، با صراحت هرچه تمام‌تر، حرمت و عزّت پادشاهان، مرهون و مدیون رعایا تلقی شده است:

«به حقیقت پادشاهان را این دولت و حرمت به وجود رعیّت است که بی‌وجود رعیّت، پادشاهی ممکن نیست. پس اگر نگهداشت [=رعایت حالِ] درویشان [مستمندان و مستضعفان] نکند و حقوق ایشان را بر خود نشناسد، غایتِ بی‌مروّتی باشد.» (کلیات سعدی، ص۵۹)

در جای دیگر از همان رساله آمده است: «رعیت اگر پادشاه، نیست و اگر هست، همان رعیت است و پادشاه، بی‌وجود رعیت متصور نمی‌شود…» (همان،‌ ص۶۷)

سعدی در «گلستان» نیز ضمن حکایتی عبرت‌انگیز،‌ دیگربار به این معنی که وجود شاهان فرع بر وجود رعایاست، مهر تأکید می‌نهد:

پادشه پاسبانِ درویش است
گرچه نعمت به فرّ دولتِ اوست
گوسفند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست
(باب اول، حکایت ۲۸)

سعدی در «بوستان»، رعایا را به منزلۀ ریشه درخت و پادشاه را به مثابه تنه آن قلمداد می‌کند و نیک پیداست که استواری درخت به توانایی و استحکام ریشه آن بستگی دارد:

برو پاس درویش محتاج‌ دار
که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخ‌اند و سلطان درخت
درخت،‌ ای پسر باشد از بیخ سخت
(باب اول، بیت های ۲۲۳۷ـ۲۲۲)

۱ـ۲ـ حکمرانی در واقع امر متعلق به مردم است: سعدی در یکی از قصاید معروفش که با مطلع «به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای…»، به نکته‌ای باورنکردنی و شگفت‌انگیز اشاره می‌کند که معرّف کمال مردم‌دوستی و نشانه بارز روحیه آزادمنشانه و طرز تفکر مردم‌گرایانه او در هشتصد سال پیش است: وی‌ در این منظومه، مردم را به جای «رعایا»، «پادشاهان» تلقی می‌کند و با این اظهارنظر، به اندیشه مردم‌سالاری (دمکراسی) مقبول در عصر حاضر نزدیک می‌شود:

به چشمِ عقل من این خلق پادشاهانند
که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای
(قصاید، کلیات، ص۴۷۱)

۲ـ استبدادستیزی
«یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هر وقت که خدای را فراموش می‌کنم!» (گلستان، باب دوم، حکایت ۱۴)

۲ـ۱ـ نفی استبداد
آثار سعدی، اعم از منشور و منظوم، آکنده از نکوهش خودکامگی و نقد و ذمّ خودکامگان است. وی با چنان تهور و بی‌پروایی به مذمت حاکمان مستبد و جابر می‌پردازد که توصیه‌ها و هشدارهایش، حتی برای عصر حاضر نیز که در آن، مردم‌سالاری و مسئولیت‌پذیری حاکمان در برابر شهروندان از امور مسلم و بدیهی به شمار می‌رود، حیرت‌انگیز و باورناپذیر به نظر می‌رسد و هنوز هم مصداق‌های فراوانی دارد. سخن را با نقل حکایتی از گلستان آغاز می‌کنیم:

«یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری آمد و همّت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست، گفت: اگر من خدای را چنان می‌پرستیدمی که تو سطان را، از جمله صدیقّان بودمی!» (باب اول، حکایت ۲۹)

در جایی دیگر، حاکمانی را که منشأ خدمت و راحتی برای خلق نیستند، مستحق توهین می‌‌داند:

پروردگار خلق، خدایی به کس نداد
تا همچو کعبه روی بمالند بر درش
از مال و دستگاهِ خداوندِ قدر و جاه
چون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش!
(کلیات سعدی، صاحبیه، ۱۳۷۴)

۲ـ۲ـ نفی و نقد جاه‌طلبی و منصب دوستی: حبّ جاه و مقام بی‌گمان از جمله نیرومندترین و مؤثرترین علایق و انگیزه‌های آدمی و در عین حال از خطرناک‌ترین لغزشگاه‌‌های اوست‌ که هر قوت و شدت آن، در مقام مقایسه با سایر امیال و غرایز انسان نظیر ثروت‌دوستی و غریزۀ جنسی، به مراتب بیشتر است. ناگفته پیداست که خصیصۀ مزبور، بیش از همه، از ابتلائات اصحاب حکومت و ارباب قدرت است. این خصیصه در ضمن، مناسب‌ترین زمینه و بستر را برای ازدیاد استبدادگرایی و خودکامگی حاکمان فراهم می‌سازد. به همین جهت سعدی را دربارۀ آن، گفته‌ها و توصیه‌هایی بس نغز و آموزنده است که از اهم آنها یاد می‌شود.

سخن را با استناد به رسالۀ «نصیحه‌الملوک» پایان می‌دهیم: «صاحب دولت و فرمان را واجب باشد در ملک و بقای خداوند تعالی همه وقتی تأمل کردن و از دور زمان براندیشیدن و در انتقال مُلک از خلق به خلق، نظر کردن تا به پنج روز مهلت دنیا، دل نهند و به جاه و مال عاریتی مغرور نگردد.» (کلیات سعدی، ص ۴۸)

در گلستان نیز ‌ضمن حکایتی دلنشین و آموزنده، از مواجهۀ مغرورانه پادشاهی متفرعن با جماعت درویشان و واکنش متهورانۀ یکی از آنان در برابر وی، بدین شرح سخن رفته است: «پادشاهی به دیدۀ حقارت در طایفۀ درویشان نظر کرد. یکی از آن میان، به فراست، ‌به جای آورد و گفت: ای ملک! ما در این دنیا به جیش، از تو کمتریم و به عیش خوش‌تر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر…

اگر کشورخدای کامران است
وگر درویش حاجتمند نان است
در آن ساعت که خواهند این و آن مُرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد»
(باب دوم، حکایت ۴۵)

در بوستان نیز ضمن «حکایت مرد کوته‌نظر و زن عالی‌همت» در باب حب جاه و خصیصۀ سیری ناپذیری آن نزد ارباب قدرت چنین آمده است:

خبر ده به درویش سلطان‌پرست
که سلطان ز درویش مسکین‌تر است
گدا را کند یک درم سیم، سیر
فریدون به ملک عجم نیم‌سیر
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست

… بخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت
اگر پادشاه است وگر پینه‌دوز
چو خفتند، گردد شب هر دو روز
(باب ششم، بیت‌های ۳۸۲۰ ـ ۲۸۱۴)

۲ـ۳ـ در عواقب و توالی فاسد استبداد
۲ـ۳ـ۱ ممتنع شدن صلاح اندیشی خیرخواهان: یکی از زیانبارترین آثار و پیامدهای خودکامگی، مأیوس و مرعوب شدن خردمندان و نیکخواهان جامعه و درنتیجه، انصراف آنها از طرح‌ نظرها و رهنمودهای دلسوزانه و مصلحت‌جویانۀ خویش، از بیم خشم و تعقیب احتمالی حاکمان است که کمترین انتقادی را برنمی‌تابند و جز عقیده و صوابدیدخویش، همه اندیشه‌ها و توصیه‌ها را ناصواب و ناروا و حتی خصمانه تلقی می‌کنند. سعدی ازقضا به این خصیصه بارز استبداد و مستبدان توجه وافی یافته و ضمن یکی از حکایت‌های گلستان به توصیف و تحلیل آن پرداخته است:

«وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی کردند و هر یک رایی همی زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه همی کرد. بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد. وزیران در خفیه پرسیدند که: رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم؟ گفت: به موجب آن که انجام کار معلوم نیست و رای همگان در مشیت است [= ممکن است] که صواب آید یا خطا؛ پس موافقت با رای ملک اولی‌تر است، تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از او از معاتبت ‌ایمن باشم!» (باب اول، حکایت ۳۱)

۲ـ۳ـ۲ـ ایجاد ارعاب و دهشت‌افکنی: یکی از پیامدهای اجتناب‌ناپذیر استبداد، حاکمیت بی‌اعتمادی و وحشت‌زدگی متقابل پیش مردم و پادشاهان است که گاه به مراحل و عواقب بس خطرناکی می‌رسد. سعدی در گلستان نمونه بارزی از این جو بی اعتمادی و بیم زدگی در جامعه را ضمن حکایتی عبرت‌انگیز بیان کرده است.

«هرمز را گفتند: از وزیران پدر چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطایی معلوم نکردم، ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بیکران است … ترسیدم از بیم گزند خویش، قصد هلاک من کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفته‌اند:

از آن آن کز تو ترسد، بترس ای حکیم
و گر با چنو صد بر آیی به جنگ…»
(همان باب، حکایت ۱۸)

۲ـ۴ـ انتقاد ناپذیری، عامل مهم خودکامگی و تقویت آن: یکی از ویژگی‌های بارز مستبدان و خودکامگان انتقادناپذیری آنان است. این خصیصه، در عین حال که عوامل موجده و تقویت‌کننده خودکامگی است، از علائم و نتایج آن هم به شمار می‌رود. سعدی در جای جای آثارش به نفی و نقد این خصیصه پرداخته است. البته در این نقدها، روی سخن سعدی تنها با حاکمان نیست، بلکه همه آدمیان، کم و بیش، مخاطب اویند هرچند که سلاطین و حکام، به اقتضای منصب و شرایط خاص خود، به مراتب بیش از دیگران، در معرض ابتلای به این عارضۀ خطرناک‌اند.

سعدی را در گلستان در باب ضرورت نقد برای ویرایش سخن، و به قیاس آن برای اصلح رفتار ناصواب،‌ جمله‌ای است بسیار موجر و شیوا با مضمونی بس حکیمانه: «متکلم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد.» (باب هشتم، ص۱۷۵) و در دنبالۀ آن جمله کوتاه دیگری آورده است که به حق زیباترین و فاخرترین جلوه جمع فصاحت و بلاغت با علوّ معنا و مضمون است: «همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال!» (همانجا)

در «نصیحه‌الملوک» نیز به توصیه‌های کوتاه و خردمندانه‌ای خطاب به حاکمان برمی‌خوریم: «دوستدار حقیقی آن است که عیب تو را در روی تو بگوید تا دشخوارت آید و از آن بگردی و از قفای تو بپوشد تا بدنام نشوی.» (کلیات سعدی، ص۵۸)

در جای دیگر، پادشاهان را از تصمیم‌گیری‌های عجولانه و ناگهانی برحذر می‌دارد و بدانان توصیه می‌کند که نخست درباره چند و چون و پیامدهای تصمیم خود بیندیشند و آنگاه با صاحب‌نظران و خردمندان به مشورت نشینند: «هر چه در مصالح مملکت در خاطرش آید، به عمل درنیاورد. نخست اندیشه کند. پس مشورت، پس چون غالب ظنش صواب نماید، ابتدا کند با نام خدای و توکل بر وی…» (همانجا)

در بوستان هم چندین حکایت در باب ضرورت و فضیلت انتقادپذیری ذکر شده است که از یک مورد شاخص آن یاد می‌شود. بنا به روایت سعدی در باب چهارم بوستان، (بیت‌های ۲۴۹۵ـ ۲۲۴۹) فردی مشکلی را در محضر شاه‌ مردان، علی (ع) مطرح می‌کند و راه‌حل آن را می‌جوید:

کسی مشکلی بُرد پیش علی
مگر مشکلش را کند منجلی

امام جوابی را که صحیح می‌داند، بیان می‌کند. یکی از حاضران، پاسخ آن حضرت را قابل تأمل تلقی می‌کند:

شنیدم که شخصی در آن انجمن
بگفتا: چنین نیست یا بالحسن

حضرت علی (ع)، بی‌آنکه برنجد، بزرگوارانه از او می‌خواهد اگر جواب بهتری سراغ دارد، اظهار کند.

نرنجید از او حیدرِ نامجوی
بگفت: ار تو دانی از این بهْ بگوی

و آن شخص پاسخی را که درست می‌داند، بیان می‌کند. حضرت با نهایت انصاف و جوانمردی، گفتۀ او را می‌پذیرد:

پسندید از او شاهِ مردان جواب
که من هر خطا بودم او بر صواب
بهْ از من سخن گفت و دانا یکی است
که بالاتر از علم او علم نیست

۲ـ۵ـ تملق و چاپلوسی، زمینه‌ساز و تقویت‌کنندۀ «خودشیفتگی» و «خودکامگی»: چاپلوسی و مداحی، با دامن‌زدن به حب نفس آدمی، زمینه‌های «خودشیفتگی» و «خودبرتربینی» را که به طور فطری در همۀ انسان‌ها، کم و بیش، وجود دارد، گسترش می‌دهد و سبب می‌شود که آدمی نتواند از داوری‌های واقع‌بینانۀ دیگران و رهنمودهای دلسوزانۀ آنها در جهت رفع نقاط ضعف و تقویت نقاط قوت خویش بهره‌مند شود. بدین ترتیب، تملق و تحسین و تمجید بی‌مورد، عملا ارتباط انسان‌ها را با واقعیات جهان بیرونی قطع می‌کند و منشأ ایجاد غرور و خودپسندی در آنها می‌شود. بدیهی است هنگامی که اصحاب حکومت و ارباب ثروت مخاطب مدح و تملق قرار گیرند، عواقب و توالی فاسد این کار به مراتب بیشتر و خطرناک‌تر می‌شود.

روزنامه اطلاعات​​

نگاهی به زندگی و آثار ارنست همینگوی

“ارنست همینگوی”، نویسنده بزرگ آمریکایی است که به‌وسیله اسلحه با زندگی وداع گفت.

“ارنست میلر همینگوی” نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی و برنده جایزه‌های “پولیتزر” و نوبل ادبیات، روز بیست‌ویکم جولای ‌‌۱۸۹۹ در ایلینویز آمریکا و از یک پدر فیزیکدان متولد شد.

او که به ورزش‌های بوکس و فوتبال علاقه‌مند بود، در کلاس‌های ادبیات انگلیسی استعدادش را خیلی زود بروز داد و توانست در روزنامه مدرسه‌ و یک نشریه محلی با نام‌ مستعار “جی. آر” که برگرفته از نام قهرمان ادبی او،‌ “رینگ لارنر” بود، مطالب خود را بنویسد.

وی بعد از پایان دبیرستان، به‌دنبال تحصیلات عالیه نرفت و شغل نویسندگی‌اش را به‌عنوان یک خبرنگار تازه‌کار در نشریه “کانزاس سیتی استار” ادامه داد. او تنها شش ماه در روزنامه کار کرد؛‌ اما در طول عمر نویسندگی‌اش، سبک خاص نگارش خود، یعنی استفاده از جملات و پاراگراف‌های کوتاه، نگاه مثبت و استفاده از زبان ساده را سرلوحه کارش قرار داد.

با آغاز جنگ جهانی اول، سعی کرد به عضویت ارتش آمریکا درآید؛ اما به‌علت ضعف بینایی، در ارتش صلیب سرخ پذیرفته شد. مشاهده اولین کشته‌ها در جنگ، در او احساس ترس ایجاد کرد؛‌ اما زمانی‌که یکی از همرزمانش چند خط از قسمت دوم کتاب “هنری چهارم” نوشته “شکسپیر” را برای او خواند، آرام گرفت. تاثیر این نوشته به‌حدی بود که در “زندگی کوتاه و شاد فرانسیس مکومبر” که از معروف‌ترین داستان‌های کوتاهش است، به آن اشاره کرده است.

با این‌که در جریان جنگ مجروح شد، اما به‌خاطر کمک به یک سرباز ایتالیایی زخمی‌، از دولت ایتالیا نشان نقره شجاعت در جنگ دریافت کرد. “همینگوی” پس از انتقال به بیمارستانی در ایتالیا،‌ به یکی از پرستاران آمریکایی بیمارستان علاقه‌مند می‌شود؛ اما پرستار برخلاف قرارهایشان، به یک سرباز ایتالیایی علاقه‌مند می‌شود و همین ضربه روحی، مقدمه‌ای برای یکی از اولین رمان‌های او با نام “وداع با اسلحه” می‌شود که در پایان داستان، “همینگوی” در یک انتقام‌جویی شخصی، شخصیت پرستار را می‌کشد.

پس از آن‌که در سال ‌‌۱۹۲۱ با “هارلی ریچاردسون” ازدواج می‌کند به پاریس می‌روند. در آن‌جا به “جنبش مدرن پاریس” معرفی می‌شود که آغازگر تشکیل “مجمع تبعید آمریکا”، معروف به “نسل گمشده” می‌شود؛ نامی ‌که همینگوی در رمان “خورشید همچنان می‌درخشد” و کتاب شرح حالش به آن اشاره داشته است.

اولین کتاب همینگوی با نام “سه داستان و ده شعر” در سال ‌‌۱۳۲۳ در پاریس منتشر می‌شود. اولین اثر به‌چاپ رسیده او در آمریکا نیز در سال ‌‌۱۹۲۵ و در قالب مجموعه داستان کوتاه “در دوران ما” به چاپ رسید. این کتاب از آن جهت برای او اهمیت داشت که استقبال جامعه ادبی از سبک نگارشی جملات کوتاه را دریافت.

از عادات او در این سال‌ها،‌ شب‌بیداری‌های زیاد بود که باعث می‌شد برای نمونه تنها در شش هفته بتواند “خورشید همچنان می‌درخشد” را به پایان برساند.

بعد از ازدواج دوم با “پائولین پیفر” در سال ‌‌۱۹۲۷، داستان معروف “آدم‌کش‌ها”ی او در مجموعه “مردان بدون زنان” منتشر شد.

در سال ‌‌۱۹۳۸، همینگوی مجموعه داستان “ستون پنجم و ‌‌۴۹ داستان اول” را نوشت که “برف‌های کلیمانجارو”، “برنده هیچ نمی‌برد” و “تپه‌ها فیل‌های سفید را دوست دارند” معروف‌ترین آن‌ها هستند. در جریان جنگ داخلی اسپانیا در سال ‌‌۱۹۳۹، همینگوی رمان معروف “زنگ‌ها برای که به‌صدا درمی‌آیند” را در کوبا نوشت و در سال ‌‌۱۹۴۰ آن را منتشر کرد. این کتاب،‌ داستان وقایع حقیقی است که برای یک سرباز آمریکایی به‌نام “روبرت جوردن” در جنگ با سربازان اسپانیایی اتفاق می‌افتد.

بعد از پایان جنگ جهانی دوم، نگارش کتاب “باغ عدن” را آغاز کرد که البته هرگز نتوانست آن را تمام کند و در سال ‌‌۱۹۸۶ بعد از مرگ او به‌چاپ رسید.

یکی از سه‌گانه داستان‌های دریایی همینگوی با نام “پیرمرد و دریا” در سال ‌‌۱۹۵۲ منتشر شد و با استقبال چشمگیری همراه بود؛ به‌طوری که جایزه ادبی “پولیتزر” را در سال ‌‌۱۹۵۳ برای او به‌همراه آورد. یک‌سال بعد از آن،‌ موفقیت همینگوی با دریافت نوبل ادبیات کامل شد.

آثار ارنست همینگوی را به سه بخش رمان (رمان کوتاه، غیرداستانی و مجموعه داستان کوتاه) می‌توان تقسیم کرد.

خالق “پیرمرد و دریا”، در اواخر عمر به‌دلیل چند حادثه رانندگی،‌ از جراحت و مصدومیت‌های زیادی در بدن خود رنج می‌برد و فشار خون بالا به‌همراه مشکلات کلیه نیز او را آزار می‌داد. ابتلا به افسردگی موجب شد تا در سال ‌‌۱۹۶۱ اقدام به خودکشی کند؛ اما موفق نشد. بعد از سه هفته روان‌درمانی،‌ سرانجام روز دوم جولای ‌‌۱۹۶۱ در خانه‌اش در آیداهو به زندگی‌اش پایان داد.

طی پنج دهه گذشته بسیاری از روان‌شناسان، زندگینامه‌نویسان و روزنامه‌نگاران نظرات بسیاری درباره علت خودکشی ارنست همینگوی ارایه کرده‌اند، اما اخیرا یکی از دوستان نزدیک این نویسنده مدعی شده است که اعمال فشارهای روانی از سوی یکی از اعضای “اف.بی.آی” موجب شد همینگوی در زمانی که همسرش خواب بود، در خانه خود به زندگی‌اش پایان دهد.

این در حالی است که “ای. ای هاچنر”، دوست و همکار همینگوی که ‌‌۱۳ سال از عمر خود را با وی گذرانده است‌، فرضیه‌ای جدید را ارایه داده است. وی معتقد است همینگوی می‌دانست که مدت زیادی تحت نظر “ادگار هوور”، مامور اف.بی.آی، بود. اف.بی.آی به رابطه این نویسنده با کشور کوبا مشکوک بود و همین مراقبت‌ها و ترس از کشته‌شدن توسط این گروه وی را بیشتر به سمت خودکشی سوق داد.

برخی معتقدند چون همینگوی به این نتیجه رسیده بود که دوران طلایی نویسندگی‌اش به‌پایان رسیده‌، به افسردگی مبتلا شده و خودکشی کرده است. بعضی دیگر بر این باورند که نویسنده “زنگ‌ها برای که به‌صدا درمی‌آیند” از اختلال شخصیتی رنج می‌برده است.​

ایسنا​

ناگفته‌هایی از زندگی چارلز دیکنز

با پشت‌سر گذاشتن بیش از دو سده از تولد “چارلز دیکنز”، ناگفته‌هایی از زندگی این رمان‌نویس بزرگ انگلیسی مطرح شده است.

با وجود گذشت بیش از دویست سال از تولد “چارلز دیکنز”، ذکر نکاتی جالب توجه از زندگی این نویسنده‌ بزرگ خالی از لطف نیست؛ رمان‌نویسی که در زمان حیات از شهرت فراوانی برخوردار بود و رمان‌هایش در قرن حاضر نیز جزو پرخواننده‌ترین آثار کلاسیک محسوب می‌شوند.

– نویسنده‌ “الیور توییست” همچون بسیاری از قهرمانان داستان‌هایش در طبقه متوسط شهر پورتس‌موث انگلیس‌ متولد شد و در سنین پایین وارد بازار کار شد. وقتی پدرش به‌علت بدهکاری به زندان افتاد، “باز” (نام چارلز در کودکی) ۱۲ ساله مجبور شد برای حمایت مالی از خانواده‌اش در کارخانه‌ای مشغول به کار شود. کار وی چسباندن برچسب روی قوطی‌های واکس کفش بود. وی سپس در یک بنگاه تجاری فعالیت کرد و بعدها به گزارشگری مشغول شد.

– دیکنز و همسرش “کاترین”، که دختر یکی از همکارانش در روزنامه “نیویورک” بود، ۱۰ فرزند داشتند که یکی از آن‌ها در زمان نوزادی درگذشت. او نام نویسندگان محبوب خود را برای برخی از فرزندانش انتخاب کرد. “آلفرد دورسی”، “تنیسون دیکنز” و “هنری فیلدینگ دیکنز” نام سه تن از فرزندان چارلز و کاترین بودند.

– گفته می‌شود دیکنز یکی از اعضای باشگاه معروف “ارواح” لندن بوده است. این سازمان در حال حاضر نیز به بررسی مسایلی چون ارواح و تسخیر شدن انسان‌ها توسط این موجودات می‌پردازد. علاقه دیکنز به این موضوعات از نوجوانی آغاز شد که او داستان‌هایی درباره قتل، اشباح و آدم‌خوارها را به رشته تحریر درمی‌آورد. وی همچنین از فواید هیپنوتیزم تعریف می‌کرد که به‌وسیله آن موفق شده بود سردردهای همسرش را درمان کند.

– در سال ۱۹۴۷ “هانس کریستین اندرسون”، نویسنده هلندی آثار تخیلی در اولین دیدار خود از انگلستان مقدمه‌ای را به الهام‌بخش ادبی‌اش “دیکنز” تقدیم کرد. رابطه این دو نویسنده سرشناس تا آنجا دوستانه شد که ۱۰ سال بعد “اندرسون” به خانه دیکنز بیاید و دو هفته‌ای را آن‌جا سپری کند. دیدار طولانی‌مدت نویسنده “جوجه اردک زشت” میزبان را به سختی انداخت، به‌طوری که پس از رفتن وی، دیکنز روی آیینه اتاق میهمان نوشت: «هانس اندرسن پنج هفته در این اتاق خوابید، پنج هفته‌ای که برای خانواده یک قرن طول کشید!»

– خالق “آرزوهای بزرگ” از دوران کودکی از بیماری صرع رنج می‌برد. چندین شخصیت داستانی او از جمله مانکس در “الیور تویست”، گاستر در “خانه غم‌زده” و بردلی هدستون در رمان “دوست مشترک ما” از تجربیات دردناکی چون حمله‌های صرع رنج می‌برند. پزشکان کنونی معتقدند دیکنز این بیماری را با جزییات پزشکی باورنکردنی توصیف کرده است.

– نهم ژوئن ۱۸۶۵ بود که دیکنز از فرانسه به انگلیس باز‌ می‌گشت که قطارش از ریل خارج شد. در این سانحه ۱۰ نفر کشته و ده‌ها نفر زخمی شدند. دیکنز که صدمه‌ای ندیده بود، جان خود را به خطر انداخت و به کمک آسیب‌دیدگان رسید. وی همچنین با وجود خطر زیاد، به قطار بازگشت تا دست‌نوشته رمان “دوست مشترک ما” را از آتش نجات دهد. چهار روز پس از این جریان، دیکنز در نامه‌ای به دوست قدیمی خود نوشت: «کمی شوکه شده‌ام، نه به‌خاطر تصادف قطار و ضربه خوردن، بلکه به‌دلیل کار سخت پس از آن برای بیرون آوردن افراد صدمه‌دیده و اجساد مرده‌ها که تجربه بسیار وحشتناکی بود.»

پیش از شناخته شدن به‌عنوان رمان‌نویس معروف، دیکنز بر روی صحنه تئاتر فعالیت داشت. او که ذاتا بازیگر بود، شخصیت‌هایش را پیش از ورود به دنیای کاغذی، مقابل آیینه خلق می‌کرد. او همچنین چندین نمایش‌نامه را به نگارش درآورد و در برخی اجراهای آماتوری ایفای نقش می‌کرد. وی بعدها در اجتماعات عمومی بخش‌هایی از رمان‌هایش را می‌خواند و به‌جای شخصیت‌های داستانی‌اش بازی می‌کرد.​

ایسنا​

من حسینم، پناهی‌ام؛ سال‌هاست که مرده‌ام

۲۰ سالی می‌گذرد که حسین در “دژکوه” آرمیده؛ همو که آهسته در گوش باد می‌گفت: «من حسینم، پناهی‌ام، خودمو می‌بینم، خودمو می‌شنفم، تا هستم جهان ارثیه بابامه، سلاماش و همه عشقاش و همه درداش، تنهاییاش. وقتی هم نبودم مال شما.»

سال ۱۳۳۵ در روستایی کوچک در کهگیلویه کودکی متولد شد «هراسان از حقایقی که چون باریکه‌ای از نور، از سطح پهن پیشانیش می‌گذشت.» کودکی که فارغ از هجای ناهنجار بودن‌ها و نبودن‌ها، چگونه ماندن را آموخت و «مشکلات راه مدرسه باعث شد تا به باران با همه عظمتش بدبین شود.»

حسین پناهی کودکی است که «در ۱۱ سالگی با سری تراشیده و کت بلندی که از زانوانش می‌گذشت به دنیای کفش پا نهاده.» کودکی روستایی که «در حسرتی مجهول، سهم گندم خود را به بلدرچین‌های گرسنه می‌بخشید.» همو که با فلسفه عشق به ستاره‌ها می‌اندیشید و می‌خواند، «وقتی جغدها می‌خواندند و به جای کشتن مارها، از پاهایش مواظبت می‌کرد.»

حسین به تعبیر خودش «یک روستازاده حیران است که الاکلنگ وجودش در گذر از تضادهای ناگزیر و ناخواسته در برخورد با مسایل به شکل اغراق‌آمیزی در نوسان فرازها و فرودهاست.» روستازاده‌ای که «کفایت می‌کرد او را حرمت آویشن و از دیوار راست بالا رفت به معجزه کودکی با قورباغه‌ای در جیبش.»

این روستازاده‌ای کوچک با دغدغه‌های بزرگ راهی شهر شد و چندی نگذشت که در هیات طلبه‌ای جوان به روستا بازگشت و گفت: «خدا، تو جوانه انجیره؛ خدا، تو چشم پروانه است وقتی از روزنه پیله اولین نگاهش به جهان می‌افته، بام ذهن آدمی، حیات خانه خداست.» مردی که «به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسید»، دوباره ترک دیار می‌کند و روزگارش با غربت و تنهایی عجین می‌شود.

پناهی شاعری بود که در کالبد کوچکش نمی‌گنجید و «حراج می‌کرد همه رازهایش را یک جا، دلقک می‌شد با دماغ پینوکیو.» حسین با دل‌مشغولی‌های زمانه بیگانه بود و دلتنگ کفش‌هایی که «ابتکار پرسه‌هایش بود و چتری که ابداع بی‌سامانی‌هایش.» حسین پناهی شاعری بود که با زندگیش شعر می‌سرود، با زندگیش فیلسوف بود و با زندگیش در سایه خیال می‌زیست.

حسین را از نوشته‌هایش می‌شناسند، گرایش او را به کودکی‌هایش می‌ستایند و او را فارغ از سینما، تئاتر، نویسندگی و شعر، کودکی می‌بینند که در عروج به انسانیت به رتبه‌ای دست یافته است.

مردی که می‌گفت:
«پرده پنجره چشماتو
وردار و ببین دنیا را، دیدنیه!!
چشم ما رفتنیه!
زندگی مهلت پرسیدن به ماها نمی‌ده.»

حسین پناهی دیگر گونه دوست می‌داشت و دیگر گونه زندگی می‌کرد و آمده بود تا بگوید که «باید به جایی برگردیم که رنگ دامنه‌هایش، تسکین‌بخش اندوه بی‌پایانمان باشد!» او شاعری بود که زاده «ستاره‌ها» بود و دغدغه «نمی‌دانم‌ها» را داشت و «اشکهایش خون بهای عمر رفته‌اش بودند.» او اولین کسی است که «در دایره صدای پرنده‌ای بر سرگردانی خود خندیده است.»

حسین تنها ماند و چه «میهمان بی‌دردسری» بود، زمانی که در غربت غروب کرد. «چیزی بود شبیه زندگی» که همچون «دو مرغابی در مه» با «ستاره‌ها» پیوند خورد و «گم شد در هیاهوی شهر.» حسین را در واژه‌ها و سطرهای دلنوشته‌هایش می‌توان یافت و به دنیای نا آشنای زندگیش رسید. دنیایی که با شعر و فلسفه معنا می‌شد، با «تلاش روشن باله ماهی با آب، بال پرنده با باد، برگ درخت با باران و پیچش نور در آتش.»

او از «هندسه منظم گلها» تا «سجود گیاهان» را به تماشا نشست و زمانی می‌خواست برگردد به «کودکی» و «انسان هیچ‌گاه برای خود مامن خوبی نبوده است.»

این روزها مردادماهی است که تنهایی‌هایش به پایان رسید و بازگشت به همان‌جایی که سال‌ها قبل از درخت انجیری پایین آمد، همان‌جا که «رنگ دامنه‌هایش، تسکین‌بخش اندوه بی‌پایانش بود.»

کتیبه‌خوان قبایل دور!
حسین پناهی «سرگذشت کودکی است که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است، کودکی که هرشب گرسنه می‌خوابید و چند و چرا نمی‌شناخت دلش.» و به قول خودش حکایت ناتمام من «حکایت آدمی است که جادوی کتاب مسخ و مسحورم کرده تا بدانم و بدانم و بدانم، به وار، وانهادم مهر مادریم را، گهواره‌ام را به تمامی.»

من حسینم،
این جایم، بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ می‌کشم
و به فریب هر صدای دور
از شوق به هوا می‌پرم
آری! از شوق به هوا می‌پرم
و خوب می‌دانم
سال‌هاست که مرده‌ام.​

مهر​

ضرب‌المثل‌های شیرین فارسی

✍️ سالار عبدی

ضرب‌المثل‌ها در زبان ما ریشه‌ای عمیق و محکم دارند و بی‌شک از همان ابتدای پیدایش زبان ساخته و پرداخته شده‌اند. احمد ابریشمی در کتاب خود با نام “فرهنگ نوین برگزیده مثل‌های فارسی” مثل‌ها را در هشت طبقه تقسیم‌بندی کرده است و برای هر یک ویژگی‌ها و تعاریف خاصی برشمرده است، اما آن چه در صدد گفتنش هستم این که مثل‌ها قدرت بسیار بالایی در بیان مفاهیم و واقعیت‌ها دارند و گاه یک مثل کوتاه آن‌چنان ساختی محکم و استوار دارد که می‌تواند انسان صاحب‌دل و درد شناس را مدت‌ها غرق در اندیشه و تفکر سازد!

چه، پدران و مادران ما با این مثل‌ها زیسته‌اند و آن را با گوشت و خون خود عجین نموده و به نسل‌های بعدی منتقل کرده‌اند و اگر دردی و خردی در مثلی نهفته است، همان درد و رنج و اندیشه‌ای است که از سینه پدران و مادران این سرزمین به دل مثل راه یافته است!

تعداد قابل توجهی از این امثال، آن‌چنان مفهوم، مضمون و ساختار گیرایی دارند که گویی بحری را در کوزه‌ای جای داده‌اند و اول و آخر هر گفتنی و شنیدنی را در بطن خود پروریده‌اند؛ طوری که نه می‌توان بهتر از آن در آن مورد خاص حرفی گفت و نه نوشت!

به‌عقیده راقم این سطور، دلیل عمده این حقیقت این است که این مثل‌ها، غالب حرف میان تهی و پوچی نبوده است که از دهان موعظه‌گری که شاید خود در نهان، سر و سری غیر از آن‌چه می‌گوید داشته باشد و عالم بی‌عملی که “دو صد گفته چون نیم کردار نیست” را فرا یاد بیاورد.

آری این امثال، اغلب حرف توخالی و مفت نیستند. این‌ها انعکاس و تبلور قرن‌ها زیستن معتقدانه است. زیستنی از جنس اشک، ناله، فریاد، آه، فغان و شاید گاه‌گاهی شادی، خنده، نشاط، عشق، شوریدگی، مستانگی، حیرانی و…

این‌چنین است که این‌چنین به دل زخمه می‌زند و آدمی را غرق در تفکر و اندیشه می‌سازد. حتی کلام شعرای بزرگ ادبیات کلاسیک ما، آن‌جا که از دل صاحب درد نکته‌بینش، موشکافانه برخاسته‌اند، مثل ساری و جاری شده‌اند و در افواه و گویش‌های مردم قرون متمادی جای خوش نموده‌اند. به‌عنوان مثال به این مثل “دود از کنده بلند می‌شود” دل بدهید. این چهار کلمه کوتاه، مفید و مختصر چه اندازه حرف، معنا و حقیقت در خود جای داده است؟! آیا نمی‌شود در مورد آن ده‌ها ورق نوشت و ساعت‌ها صحبت کرد؟! در مورد همین چهار کلمه! و قس علی هذا…

ویژگی بارز دیگر مثل، شاید این باشد که جملگی استفاده‌کنندگان و شنوندگانش با اندکی اختلاف در موردش اتفاق نظر دارند و امروزه هم هر انسان متوسط الحالی با شنیدنش با آن به مخالفت برنمی‌خیزد و حس می‌کند باید به این گفته دل داد و گوش نیز! و با گواه قرار دادن دل و جان و اندیشه، بر صحت آن صحه می‌گذارد و حداقل دقایقی کوتاه غرق در فکر می‌شود.

مشخصه دیگر مثل‌ها، روانی لفظ و روشنی معنا و لطافت ترکیبی آن تواند بود. به طرز شگفت‌آوری بیش‌تر امثال قدرتمند پارسی از خاصیت سهل و ممتنعی نیز برخوردارند، یعنی علاوه‌بر این‌که شاید داستانی و حکایه‌ای در پشت سر خود پنهان کرده باشند می‌توانند در حالات و موقعیت‌های نوظهور با تطبیق و هماهنگی در ساختار و فرم تازه تاسیس‌اش، بهترین کانسپت و معنا را از خود بروز دهند. این حالت در کلام شعرا و نویسندگان امروز نیز همین خاصیت خود را حفظ و ضبط کرده است. به‌عنوان مثال، شاید خیلی از زیستندگان امروز ما حتی نام مهرداد اوستا را نیز نشنیده‌اند اما بارها در کلام‌شان از بیت معروفش که مثل معروف این سال‌ها نیز هست استفاده کرده باشند:
“از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی‌درد!، ندانی که چه دردی‌ست!”

هم‌چنین بزرگان علم و دانایی ملل مختلف نیز تعاریف و توصیفات بسیار زیبا و ارزنده‌ای در مورد مثل دارند که به چند مورد از آن‌ها بسنده می‌کنم. لرد جان راسل (۱۸۷۸ – ۱۷۹۲)، مثل را حاصل نکته‌سنجی فردی نکته‌سنج می‌داند که با استفاده از خرد و دانش ذاتی خود آن را به‌وجود آورده است یا بهمن یار، مثل را جمله‌ای مختصر و مشتمل بر نوشته یا مضمونی حکیمانه می‌داند که به‌واسطه الفاظ روان و معانی روشن و صریح بین عامه مشهور شده است.

در هر صورت من، مثل را حاصل تجارب و اندوخته زندگی‌های واقعی بشری می‌دانم که در قالب کوچک و محدود خود، دریایی از اندیشه، تامل، درد، رنج، زیرکی و… نهفته است.

در ادامه این نوشتار در چند نوبت به‌صورت موضوعی به موتیفی خاص که در ضرب‌المثل‌های ما نمود و نمادی پررنگ یافته است اشاره خواهم کرد. طبیعی است که این کار بنده تنها می‌تواند مشتی باشد نمونه خروار عظیم و تنومند ادبیات غنی کلاسیک پارسی و قطره‌ای از این دریای جوشان و خروشان اندیشه‌مندی و نکته مهم‌تر در این باب این‌که علاوه‌بر امثال و حکم رایج بر زبان‌ها و مثبوت در فرهنگ‌های ضرب‌المثل، بسیاری از گفته‌ها و سروده‌های جان‌دار شعرا و عرفای نامدار ما به‌علت عدم توجه و تدقق، در هاله‌ای از فراموشی و نسیان گرفتار آمده‌اند و با توجه و بررسی ادبای عزیز در دل خود گنجینه‌های عظیمی از معانی بکر پروریده‌اند که می‌توانند حتی حالت مثل سایر یابند و دنیای معنای امروز ما را متحول کنند.

در یک تقسیم‌بندی موضوعی که در خصوص ضرب‌المثل‌های پارسی انجام شده موضوعاتی چون: سخن گفتن با تمام جوانب آن، قدر استاد و آموزگار، امید و آرزو ، توکل به خدا و شناخت او، خوشبختی و بدبختی، فضایل نیکو و ستودنی انسان چون نوع‌دوستی، راست کرداری، پرهیز از غیبت و تهمت، دوستی و محبت، عشق و… استخراج شده است که هر کدام دامنه وسیعی دارند.

جالب است که شما در بررسی مثل‌ها به این نکته می‌رسید که پدران و مادران ما از هیچ نکته‌ای به‌سادگی عبور نکرده‌اند و تقریبا به همه مفاهیم و گفتنی‌های در خور که امروزه نیز می‌تواند چراغ راه ما باشد با استادی تمام پرداخته‌اند. حتی با نام حیوانات مختلفی چون سگ، گربه، اسب، موش، خر و… با توجه و در نظر گرفتن خصوصیات ذاتی این موجودات با مصادره به مطلوبی ظریف مثل ساخته‌اند که حایز اهمیت است.

برای افتتاح این باب با موضوع تلاش و کوششی که برای نیل به هدف و نتیجه‌ای در خور است آغاز می‌کنم. انسان همواره می‌کوشد تا به آن‌چه در سر دارد جامه عمل بپوشاند و به آرزوهای خود دسترسی یابد. شرط این کامیابی این است که انسان شرایط خود را خوب بسنجد و با آگاهی و اشراف کامل از زندگی و توانمندی‌های خود، به مصلحت پیش برود. پس موضوعات به‌هم پیوسته و متصلی چون سعی و کوشش، تجربه و نتیجه عمل انسان، مصلحت طلب و خواسته وی، انتخاب و هدف و… در این موضوع جای می‌گیرند که نیاکان ما به شیوایی هرچه تمام‌تر در امثال و حکم خود بدان پرداخته‌اند که شمه‌ای از آن‌چه گفته‌اند در این‌جا می‌آید:
– از تو حرکت، از خدا برکت
– ای که دستت می‌رسد کاری بکن / پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار (سعدی)
– به چوگان همت، توان برد گوی
– هر چند موثر است باران / تا دانه نیفکنی، نروید ( مولوی)
– خوش آن چاهی که آب از خود بر آرد!
– سایه خورشید سواران طلب / رنج خود و راحت یاران طلب (نظامی)
– تو و طوبی و ما و همت یار / سعی هر کس به قدر همت اوست (حافظ)
– طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد / در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد (نشاط اصفهانی)
– قومی به جد و جهد گرفتند وصل دوست / قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند (حافظ)
– کار نیکو کردن از پر کردن است
– کس نتواند گرفت دامن دولت به زور / کوشش بی‌فایده‌ست وسمه بر ابروی کور (سعدی)
– نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود / مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد (سعدی)
– همت اگر سلسله جنبان شود / مور تواند که سلیمان شود
– ای دل خام طمع، شرمی از این قصه بدار / کار ناکرده، چه امید طمع می‌داری؟! (حافظ)
– کوشش بیهوده، به از خفتگی
– همت بلند دار که مردان روزگار / از همت بلند به جایی رسیده‌اند
– خوش بود گر محک تجربه آید به میان / تا سیه‌روی شود هر که در او غش باشد (حافظ)

و صدها مثل دیگر که به‌علت ضیق وقت در این مقال نگنجید. امید که به خواندن این نمونه‌های ارزشمند، لختی بیش‌تر به‌خود آییم و تلاش کنیم.

روزنامه مردم‌سالاری​​

قاصد روزهای ابری

✍️ سید محمود سجادی

بیست‌ویکم آبان، سالروز تولد نیما یوشیج است. شاعری که زاده روستای یوش است، روستایی از بخش نور، شهرستان آمل در مازندران. نام فامیلی او اسفندیاری بود که از خاندان کهن و ریشه‌دار این بخش از کشورمان هستند.

نیما پرنده‌ای بود که می‌‌خواست در فضاهای تازه پرواز کند، از دیرمانی در قفس محدود خسته شده بود، البته هر شاعری نوگرا و نوجوست، دلش می‌خواهد حرف‌های تازه بزند. تقریبا هر شاعری مدعی این است که طرز بیان، اسلوب سرایش و مندرجات شعر و به‌طور کلی زبان و شیوه‌اش تازه است. اما نیما بیان تازه‌ای می‌خواست تا اندیشه‌های نو و دید خود را از دریچه آن بیان کند.

نیما می‌گفت: با دید استادان و شاعران کهن به طبیعت جهان نگاه نکنید، حتی اگر مضامین و ترکیبات کهنه به کار گرفته می‌شود باید رنگ و بوی تازه داشته باشد و با نگرشی جدید سروده شود. نیما زاویه دید خود و شاعران همزمان و آینده خود را عوض کرد. دید شاعران کلاسیک معمولا یک دید بسته ذهنی بود؛ نگاه‌کردن با چشم‌های دیگران. نگریستن به چشم‌اندازهایی وسیع، اما در اتاق‌های در بسته تاریک.

من در شعر شاعران قدیم و جدید بهاریه‌ها یا توصیف‌هایی از طبیعت دیده‌ام که هرگز آن طبیعت برایم مجسم نشده. گاه این‌گونه شاعران از گل‌ها و پرندگانی حرف می‌زنند که در عمر خود حتی یک‌بار آنها را ندیده و صدایشان را نشنیده‌اند و طبعا نمی‌توانند ذهنیت خود را به عینیت مبدل سازند. در بعضی از بهاریه‌های میرزا حبیب قاآنی (که استاد این‌گونه توصیفات رنگین و بانشاط است) در آن واحد گل‌ها و پرندگانی با هم توصیف می‌شوند که در خیال هم نمی‌توان آنها را تجسم کرد یا از نظر جغرافیایی حضور آنها در آن مکان غیرممکن است.

نیما به “دید شاعر” و “زاویه دید شاعر” اهمیت زیادی می‌دهد. او نمی‌خواهد در شعر، کلمه تنها یک کلمه باشد، بلکه باید کلمه در شعر، جاندار و پویا و تجسم‌بخش باشد؛ یک حقیقت زنده و ملموس. حقیقتی که می‌تواند از ذهن و زبان شاعر به ذهن و ادراک خواننده یا شنونده منتقل شود.

نیما شاعری شجاع بود. او شجاعت نوآوری و قالب‌شکنی و دور ریختن حواشی و زوائد و دستیابی به حقیقت شعر را در شاعران به‌وجود آورد. شاعرانی که کلمات عامیانه و پیش پا افتاده را وارد عرصه شعر کردند یا مطالب غیرمتعارفی را شاعرانه بیان کردند، شاعران شجاعی بودند و نوآوری با شجاعت التزام ماهوی دارد. شاعر نوآور باید لزوما موضوعات و ژانرهای جدید را مطرح کند یا این‌که موضوعات و ژانرهای بیان‌شده توسط شاعران گذشته یا شاعران دیگر را تکمیل کند. شبکه بافتاری و ساختاری شعرش در بر‌گیرنده تصویرها، ترکیب‌ها، تشبیهات، ارایه‌های ادبی، واژگان زنده پویا، ترکیبات بدیع و رساننده باشد. هم موضوعات جدید را در نظر داشته باشد و هم آن موضوعات را با بیان جدید مطرح نماید. شعر شاعر باید بوی تازگی و طراوت داشته باشد.

مثل گلی که ابتدای بهار تازه روییده و عطر و بویش انسان را مست می‌کند، نیما یوشیج کوشید تا بین شاعر و مخاطب ارتباط و تفاهم نزدیکی ایجاد کند، همان‌طور که هدف شعر ایجاد ارتباط است. شعر نوعی تخاطب و مکالمه است، در هم‌تنیدن فکر و حس و عاطفه و ادراک است.

شاید هیچ هنری به اندازه شعر در طول تاریخ کاربرد اجتماعی نداشته است. شعر همیشه توسط شاعر به خصوصی‌ترین شکل سروده شده، اما سپس به مردم سپرده شده است. گویی شاعر وقتی شعر می‌سراید روبه‌روی مردم نشسته و آنها را مخاطب قرار می‌دهد. وقتی نیما می‌گوید:
خشک آمد کشتگاه من / در جوار کشت همسایه / گرچه می‌گویند «می‌گریند روی ساحل نزدیک / سوگواران در کنار سوگواران»/ قاصد روزان ابری‌ داروک کی می‌رسد باران!

بدون تردید شاعر به یک مساله مهم اجتماعی نظر داشته، تحولی که باید در کشور او هم اتفاق می‌افتاد، مثل تحولی که در کشور همسایه اتفاق افتاد. او به آن متحول‌شدگان حسرت می‌خورد و آنها را همدلان خود می‌داند. خشکی کشتگاه او گویای فقر اقتصادی وحشتناکی است که بر ایران آن زمان حاکم بوده. او چشم به راه باران است، بارانی که بتواند این مردم را زنده کند، اقتصاد در هم شکسته کشور را شکوفا نماید. خطاب پرسشگرانه او به داروک همان امیدی است که مثلا در شعر بامداد به آینده کشور می‌بینیم:
شب ‌/‌ با گلوی خونین ‌/‌ خوانده‌ست دیرگاه ‌/‌ دریا‌ /‌ نشسته سرد‌ /‌ یک شاخه در سیاهی جنگل‌ /‌ به‌سوی نور ‌/‌ فریادی می‌کشد‌ /‌ (باغ آینه)

نیما یوشیج از سال ۱۳۳۲ تا سال ۱۳۳۸ – که سال مرگ اوست – شعرهای کوتاه، اما بسیار رسایی در فضای اجتماعی و سیاسی سروده است از جمله: دل فولادم، روی‌ بندرگاه، شب‌پره، ساحل نزدیک، هست شب، برف سیولیشه، در پس کومه‌ام، کک‌کی، بر سر قایقش پاس‌ها از شب گذشته‌ است، تو را من چشم در راهم و شب همه شب.

تقریبا همه اشعار کوتاه هستند و از روانی و روشنی بیشتری برخوردار. در شعر دل فولادم در همان سال ۳۲ گفته:
رسم از خطه دوری نه دلی شاد در آن‌ /‌ سرزمین‌های دور ‌/‌ جای آشوبگران‌ /‌ کارشان کشتن و کشتار‌ /‌ که از هر طرف و گوشه آن‌ /‌ می‌نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان ‌/‌ وین زمان فکرم این است ‌/‌ که دل فولادم‌ /‌ ناروا در خون پیچان ‌/‌ بی‌گنه غلتان در خون برادرهایم‌ /‌ دل فولادم را زنگ کند ‌/‌ دیگرگون.

در آخرین شعرهای نیما هم با سمبل شب مواجهیم. او خود را “محبوس زندان شب” می‌داند.
هست شب یک شب دم کرده و خاک / رنگ رخ باخته است / باد نوباوه ابر از بر کوه / سوی من تاخته است / هست شب همچو ورم‌کرده تنی گرم در استاده هوا‌ /‌ هم از این روست نمی‌بیند اگر گمشده‌ای راهش را.

می‌توان نتیجه گرفت و جمع‌بندی کرد و گفت:
1- نیما شاعر مبتکر و شجاعی است.
2- او قالب و قاب جدیدی برای شعر خود برگزیده یا ساخته و بین ظرف و مظروف، ارتباط ارگانیکی به‌وجود آورده است.
3- وزن در شعر نیما همان وزن عروضی است با عدم تساوی مصرع‌ها.
4- قافیه در شعر نیما رعایت شده و زنگ مطلب است.
5- نیما واحد شعر را بیت نمی‌داند، بلکه بند یا پاره است.
6- طبیعت در شعر نیما مورد توجه است.
7- لهجه محلی مازندرانی مورد استفاده است.
8- شعر نیما شعری اجتماعی است.
9- زبان نیما در عین سادگی، پیچیده و چند لایه است.
10- نگرش و زاویه دید نیما نسبت به شاعران دیگر متفاوت است. هستی، انسان، هنر، شعر، تفکر، خیرگی به عمق اشیا و درونه و ذات معنویات در شعر او مطرح است.
11- شعر نیما، شعری سمبلیک و نمادگراست.

او در راهگشایی شعر، شاعری شجاع بود. اما در بیان مسایل سیاسی و اجتماعی به صراحت لهجه اعتقاد نداشت و از نمادها و سمبل‌ها استفاده می‌کرد. همین سمبلیک و نیز دیریابی و غموض محتاطانه شعرش به زیبایی جذابیت آن کمک کرد.

نیما شاعری است متعلق به همه فصول.

روزنامه جام‌جم​​

ستایش سعدی از زبان جامی

✍️ دکتر سید حسین الهی قمشه‌ای

شاعران بزرگ آسمانی ما هر یک مورد ستایش شاعران پسین خویش بوده‌اند؛ چنان‌که انوری درباره فردوسی گفت:
آفرین بر روان فردوسی / آن همایون همای فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد / او خداوند بود و ما بنده

و نظامی در مقام فردوسی گفت:
سخن‌سنجی آمد ترازو به دست / درست زراندود را می‌شکست

و امیرخسرو دهلوی در مقام نظامی در قیاس با خویش گفت:
نظم نظامی به لطافت چو در / وز دُر او سر به سر آفاق پر
پخته از او شد چو معانی تمام / خام بود پختن سودای خام
مثنوی اوراست، دعایی بگوی / بشنوش، از دور ثنایی بگوی
این همه زانصاف بود زور نیست / گر تو نبینی، دگری کور نیست

و نیز شیخ بهایی در ستایش مثنوی، بدین نگاه که مثنوی سراسر شرح لطایف آیات قرآنی است، گوید:
مثنوی معنوی مولوی / هست قرآنی به لفظ پهلوی
من نمی‌گویم که آن عالی‌جناب / هست پیغمبر، ولی دارد کتاب

و مولانا خود از عطار و سنایی چنین یاد می‌کند:
عطار روح بود و سنایی دو چشم او / ما از پی سنایی و عطار آمدیم

چنان‌که در مثنوی نیز از سنایی با عنوان “حکیم غزنوی” به ارادت و تعظیم یاد کرده است:
از حکیم غزنوی بشنو تمام / ترک‌جوشی کرده‌ام من نیم خام

و حاجی سبزواری، حافظ را چنین ستوده است:
هزاران آفرین بر جان حافظ / همه غرقیم در احسان حافظ
ز هفتم آسمان غیب آمد / لسان‌الغیب اندر شان حافظ

از جمله شیخ اجل سعدی شیرازی نیز از روزگار خویش تا کنون پیوسته مورد تحسین عام و خاص بوده و به‌خصوص مدح و ثنای شاعران بزرگ را نسبت به خود برانگیخته است. امیرخسرو دهلوی که در مثنوی، مرید نظامی و در غزل سرسپرده شیخ اجل سعدی است، در بیت زیر، شراب، یعنی محتوای غزل خود را، از خمخانه شیخ شمرده است:
خسرو سرمست اندر ساغر معنی بریخت / باده از خمخانه شیخی که در شیراز بود

ملک‌الشعرای بهار، پیشرو شاعران بازگشت به سبک خراسانی در تضمین بسیار زیبایی که از غزل معروف سعدی به مطلع:
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست / یا شب و روز به‌جز فکر توام کاری هست
کرده، سعدی را در مقام پیامبری نشانده و آثار او را به فرقان که یکی از اوصاف قرآن به معنی “جدا کننده حق و باطل” است، تشبیه کرده است. البته مقصود از کلمه پیامبر در این‌گونه تعبیرات، معنی خاص نبوت که ختم به رسول اکرم (ص) شده است نیست، و اگر گفته‌اند که از سخن مولانا و سعدی و حافظ و نظامی و امثال این بزرگان زنگ نبوت به گوش می‌رسد، مقصود این است که آنان خبر بزرگ خدا و قیامت، و پیروی از عمل صالح را که محور اصلی دعوت انبیا و ملاک سعادت دنیا و رستگاری آخرت است، در پرده تعبیرات شاعرانه به گوش جهانیان رسانیده‌اند، و به حقیقت چون دنباله‌رو و سخنگوی پیام انبیا هستند، مجازا از آنان به پیام‌آور و لسان‌الغیب و آیینه غیب و صاحب کتاب و غیره یاد شده است.

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند / طیباتش به گل و سبزه و ریحان ماند
اوست پیغمبر و این نامه به فرقان ماند / هرکه او را کند انکار، به شیطان ماند
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند / داستانی است که بر هر سر بازاری هست

در چند دهه اخیر، برخی از معاصران، مقام و منزلت معنوی و عرفانی سعدی را درنیافته و بیشتر او را شاعر سخن‌پرداز و نمونه کمال فصاحت و بلاغت شمرده و تغزلات عاشقانه او را یکسر به عالم خاک منسوب کرده‌اند، در حالی که سعدی عارفی است پر شور و حال از عاشقان حضرت حق که عشق به آفریدگار، او را عاشق تمامی آفرینش کرده است:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست / عاشقم بر همه عالم، که همه عالم از اوست

و عشق پاک او به خلق، او را برانگیخته تا همگان را به معشوق ازل دعوت کند، و نام و یاد معشوق ازل را در دل و زبان عام و خاص زنده کند؛ چنان‌که گفت:
قصه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم / نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم

و این دعوت مستی‌بخش به عشق را در جام‌های مرصعی از الماس سخن به همگان هدیه کرده است؛ چنان‌که یکی از عاشقان او، شاعر فحل و توانای معاصرش سیف‌الدین فرغانی در غزلی خطاب به او گفته است:
ز خمّ عشق قدح‌هاست هر یکی غزلت / به مجلسی که کسان ساز عشق بنوازند
چو آب گشته روان از شرابخانه تو / هزار نغمه ایشان ز یک ترانه تو

جوهر اصلی شعر سعدی، همان ترانه ابدی است که سرود دسته‌جمعی ذرات کائنات یعنی مدح و تسبیح جمال مطلق و بیان اسرار معرفت حق است؛ چنان‌که گفت:
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است / دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

و به حقیقت سعدی اسرار معرفت را از برگ‌های کتاب آفرینش خوانده، و کلام منثور و منظوم خود را ترجمان آن اسرار کرده است، و این کاری است که جمله شاعران بزرگ جهان پیش از سعدی و پس از وی برگزیده و به عشق و ارادت در نقطه‌های کمال به پایان برده‌اند؛ چنان‌که شکسپیر گفت:
«اگر از غوغای عالم و اشتغالات باطل دنیوی دمی آسوده شویم،
درختان را به هزار زبان سخنگو می‌یابیم
و از جویبارها کتاب می‌خوانیم
و از سنگ موعظه می‌شنویم
و نشان خیر و خوبی را در هر چیز مشاهده می‌کنیم.»

سعدی در یکی از قصاید کوتاهش بیتی به همین مضمون سروده که پس از دویست سال، جامی، شاعر و نویسنده بزرگ عرفانی قرن نهم را مست کرده و در حکایت بسیار زیبایی شرح مستی خود و جمله کروبیان عالم بالا را از این بیت بیان کرده است. اینک این بیت سعدی، و این هم حکایت جامی در سبحه‌الابرار:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار / هر ورقش دفتری است، معرفت کردگار

یکی از اکابر در واقعه دید که جمعی از ملایکه طبق‌های نور از بهر نثار وی می‌برند…
سعدی، آن بلبل شیراز سخن / در گلستان سخن، دستان زن
شد شبی بر شجر حمد خدای / از نوای سحری سحر نمای
بست بیتی ز دو مصراع به هم / هر یکی مطلع انوار قدم
جان از آن مژده جانان می‌یافت / بر خرد پرتو عرفان می‌تافت
عارفی، زنده‌دلی، بیداری / که نهان داشت بر او انکاری،
دید در خواب که درهای فلک / باز کردند گروهی ز ملک
رو نمودند ز هر در زده صف / هر یک از نور، نثاری بر کف
پشت بر گنبد خضرا کردند / رو در این معبد غبرا کردند
با دلی دستخوش خوف و رجا / گفت کای گرم روان تا به کجا؟
مژده دادند که: سعدی به سحر / سُفت در حمد یکی تازه گهر
چشم زخمی نرسد تا ز قضا / می‌سزد مرسله گوش رضا
نقد ما کان نه به مقدار وی است / بهر آن نکته ز اسرار وی است
خواب‌بین عقده انکار گشاد / رو بدان قبله احرار نهاد
به در صومعه شیخ رسید / از درون زمزمه شیخ شنید
که رخ از خون جگر تر می‌کرد / با خود آن بیت مکرر می‌کرد!
و سلام بر ستایشگران زیبایی باد.

منبع: کتاب کیمیا​​

درباره ملک‌الشعرای بهار

✍️ دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

برای من مایه مباهات است که از زندگی و مرگ مردی یاد کنم که بر شکوه و غنای معنوی کشور ما افزوده است؛ مردی که زندگی‌ای بارور داشت؛ بدان معنی که نرمی‌ها و درشتی‌های روزگار را آزمود، برای آزادی و سربلندی وطن خود تلاش کرد، به زندان رفت، خانه‌نشین شد، به نمایندگی ملت انتخاب گردید، به اوج شهرت رسید، در کشمکش‌های سیاسی زورآزمایی نمود، مقام وزارت یافت و سرانجام بیماری‌ای دراز او را چون شمعی کاهید و اندک‌اندک خاموش کرد.

به‌رغم مرارت‌ها و محنت‌های فراوانش، من بهار را مردی کامروا می‌دانم، زیرا از زندگی نترسید و خود را دلیرانه در دهان او افکند، معنا و جوهر حیات را شناخت و قدر دانست، در دوران‌هایی از عمر خویش این موهبت را یافت که از گفتن “نه” نهراسد، گره از زبانش باز بود و هرچه می‌خواست به‌وجهی زیبا و شورانگیز بیان می‌کرد. همسری مهربان و فرزندانی اهل داشت که خود در شعرهایش با خشنودی از آنان یاد کرده است، در گفته‌ها و نوشته‌هایش مردم بینوا و مظلوم را از یاد نبرد و در کمتر دورانی از عمر خویش از غم ایران غافل ماند.

آثار ادبی از سبک زندگی صاحبانشان جدایی ناپذیرند. در نزد شاعر راستین، زندگی درونی با زندگی برونی هم‌آهنگ می‌گردد، یعنی کسی که آفریننده کلام زیبا و ترجمان اندیشه‌های بلند گشت، نمی‌تواند روال عمر خود را چنان قرار دهد که با اصول زیبایی و فضیلت تغایری یابد. من لااقل در زبان فارسی استثنایی بر این اصل نمی‌یابم. شاعران مداح و تن‌پرور و خودپرست ولو قدرت و استعدادی در تلفیق عبارات و موزون کردن کلمات داشته‌اند، هرگز نتوانسته‌اند در میان مردم راه یابند و مقامی پاینده و گرم در دل روزگار به‌دست آورند. اینان استادانی بوده‌اند که هنر شاعری را پیشه‌ای برای کسب جاه و مال قرار داده بودند، و حال آنکه شعر، منبعی دیگر و قلمروی دیگر دارد.

در زبان فارسی ده‌ها هزار شاعر شعر سروده و دیوان تنظیم کرده‌اند. تعداد کسانی که هم‌اکنون دیوان آنان در دست مانده است از صدها درمی‌گذرد، ولی به بیست تن نمی‌رسند شاعرانی که بر سراسر قرون گذشته سایه افکنده باشند و اکنون نیز درخشان‌تر از همیشه جلوه کنند. این بیست تن یا کمتر، بدون شک کسانی نیستند که در ترکیب کلمات و آراستن قوافی تواناتر از دیگران بوده‌اند؛ نه، راز بزرگ بودن و جاودانی ماندن اینان در موضوع و معنایی است که دربرگرفته‌اند، یا به‌عبارت دیگر مربوط به وسعت قلمرو فکری آنان است.

شاعری را نمی‌توان بزرگ نامید، مگر آنکه سینه گشاده داشته باشد، تا عالم وجود با همه نقیصه‌ها و آراستگی‌ها و خوبی‌ها و زشتی‌هایش در آن جای گیرد.

شاعران کوه‌پیکری مانند هومر و دانته و شکسپیر و فردوسی و مولوی، کسانی هستند که بازوان خود را چون کمربندی به گرد کائنات افکنده‌اند. گویندگان نامدار دیگر نیز که برادران کوچک‌تر اینانند، هر یک به فراخور خویش اقلیمی را در سیطره طبع دارند.

همه اینان از حیطه وجود خود پای بیرون نهاده و با بشریت پیوند جسته‌اند، سراینده دردها و شادی‌ها و امیدها و توفیق‌ها و ناکامی‌های او بوده‌اند، به نظم موجود گردن ننهاده‌اند و زندگی‌ای بهتر و دنیایی موزون‌تر را برای آدمی آرزو کرده‌اند.

اکثر اینان چه در زندگی و چه در شعر، نمونه‌های برجسته‌ای از کسانی هستند که می‌توان آن‌ها را گویندگان “نه” نامید؛ چه، در برابر آیین‌های ظالمانه و زور و زر تسلیم نشدند و سعادت مادی و آسایش، و گاه جان خود را فدا کردند و به خیل شهیدانی پیوستند که “پرومته پهلوان” (۱) سرسلسله آنان بود.

“دانته” نیمی از عمر خود را در تبعید به‌سر برد، “ناصرخسرو” فقر و دربه‌دری و تکفیر و تهدید به‌خود خرید، “بایرون” جان خویش را بر سر استقلال یونان نهاد، “پوشکین” سال‌ها با دستگاه بیدادگری درآویخت و سرانجام برای دفاع از ناموس و شرافت خود در “دوئل” کشته شد، “گارسیا لورکا” (۲) در راه آزادی ملت خویش جنگید و در بهار جوانی تیرباران گشت. نظیر اینان در سراسر تاریخ، در همه سرزمین‌ها، صدها شاعر دیگر بوده‌اند که کوشیده‌اند تا راهی به‌سوی روشنی بیابند و زندگی خویش را قربانی کرده‌اند.

از روزی که بشر به ترکیب عبارات موزون آغاز کرده است تا به امروز، نابسامانی‌های جهان و بیداد و تبعیض و جنگ و جهل و فقر، هیچ‌گاه مورد قبول شاعران واقعی نبوده است. همه آنان درباره نظم ناهشیوار موجود، زبان به ناله یا نفرین یا استهزا یا فریاد گشوده‌اند. از حماسه سرایان و تراژدی پردازان تا سرایندگان غنایی و عرفانی، هر یک به شیوه خود نارضایی بشر را در آثار جاویدان خویش جلوه‌گر ساخته‌اند، به‌نحوی که می‌توان گفت بسیار ارزنده‌ترین شاهکارهای ادبی جهان در میان آثاری یافت می‌شوند که از “جوهر عصیان و انکار” مایه گرفته‌اند.

جدال بین شاعران و قوای نامریی و شریر، یا هوسبازان چنان‌که در یونان قدیم بدان معتقد بودند، یا چرخ و فلک و ستاره و سپهر و روزگار و تقدیر چنان‌که در ادبیات ما و بعضی ملت‌های دیگر از آن‌ها یاد شده است، یکی از غنی‌ترین فصول ادبیات هر قوم را تشکیل می‌دهد.

زبان خود ما از نظر اشتمال بر مفاهیم “طغیان و اعتراض” یکی از زبان‌های ممتاز دنیاست و خیام و حافظ دو نمونه والای شاعرانی هستند که در کمال دلیری و استادی در این راه قدم نهاده‌اند و شاید علت اصلی محبوبی و مقبولی آنان نیز همین باشد.

خیام می‌گوید:
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلکی دگر چنان ساختمی / کازاده به کام دل رسیدی آسان

و حافظ آرزو می‌کند که “فلک را سقف بشکافد و طرحی دیگر اندازد”. یا در بیانی رندانه‌تر می‌فرماید:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

دوبیتی معروف باباطاهر نیز مبین همین شکایت است:
اگر دستم رسد بر چرخ گردون / ز حق پرسم که این چین است و آن چون
یکی را داده‌ای صد ناز و نعمت / یکی را نان جو آلوده در خون

از این نمونه‌ها و همچنین نکات و کنایه‌های عرفانی دیگر که شوخ چشمی زمانه و ناهنجاری اوضاع را می‌نکوهد، در زبان ما بی‌شمار است.

و نیز درباره آنچه از انسان بر سر انسان می‌آید، هزاران هزار بیت می‌توان یافت که حاکی از توجه شعرای فارسی زبان به همه جوانب ابتلاها و گمراهی‌های بشری است. یکی از این منادیان محبت و مردمی و تقوی در عصر حاضر، “پروین اعتصامی” را باید گفت که از بدیع‌ترین و دلاویزترین شکوفه‌های ادب فارسی است.

دوران اخیر همراه با دگرگونی‌ها و تازگی‌هایی بوده است که خواه ناخواه اندیشه شاعرانه را نیز دگرگون کرده. جنبش‌های ملی و بیداری سیاسی صد ساله اخیر و رستاخیز مشرق زمین، طبع‌ها را متمایل به موضوع‌های سیاسی و اجتماعی کرده و باب تازه‌ای در ادبیات ما گشود. توجه به سرنوشت جامعه، استقلال سیاسی، آزادی و عدالت اجتماعی جایگزین پند و اندرز و ارشادهای عرفانی گردید. “سپهر غدار” و “فلک کژ مدار” اندک‌اندک جای خود را به حکام ستم‌پیشه و دیوانیان خودکام و بیگانگان سودطلب دادند. خلاصه آنکه عده‌ای از گویندگان ما آگاهی یافتند که بسیاری از شوربختی‌های مردم ریشه‌ای خاکی دارد و علل آن را باید در همین “دنیای دون” شناخت و چاره‌جویی کرد، گرانمایه‌ترین این شاعران “ملک‌الشعرای بهار” بود.

بهار در یکی از دوران‌های طوفانی ایران زندگی کرد (۱۳۳۰ – ۱۲۶۵ ه.ش). نزدیک ۵۰ سال از عمر خود را در کشاکش‌های سیاسی گذراند. تنها در این میانه چند سالی خانه‌نشین شد و توانست با مجال کافی به تتبع و تالیف و تصحیح متون قدیم پردازد. همین چند سال انزوا و همچنین حبس‌ها و تبعیدها در پروراندن و بارورکردن طبع او تاثیر فراوانی داشته است.

“جواهر لعل نهرو” می‌گوید: «برای هر مرد لازم است که چند سالی در زندان به‌سر برد!» بهار نیز که ازین موهبت بی‌نصیب نماند، توانست تلخ و شیرین زندگی را بچشد، آب‌دیده و مجرب شود و سرچشمه الهام برای برخی از دلپذیرترین شعرهای خود بیابد. بهار شاعر مقتضیات است. حوادثی که در عصر او بر ایران گذشته و تلاطم‌های روحی جامعه، به تمامی بر آثارش نقش گذاشته‌اند. اگر بهار پنجاه سال زودتر به دنیا آمده بود، آثارش به‌کلی رنگی دیگر می‌گرفت و شاید نمی‌توانست خود را از قید جمود قرن رهایی بخشد. این رنگارنگی و تابش و گرمی‌ای که در شعرهای اوست، برای آنست که از وقایع زنده مایه گرفته‌اند.

به گمان من کوتاه‌ترین وصفی که بتوانیم از بهار بکنیم، این است که بگوییم  “یک ایرانی اصیل است” با همه حسن‌ها و عیب‌هایش. سبک خراسانی نه‌تنها در شیوه شعری او سخت اثر نهاده، بلکه خلق‌وخوی او را نیز با خود هماهنگ کرده است. بهار چه در شعر و چه در رفتار، خراسان گذشته را به‌یاد می‌آورد، با همه ناآرامی‌ها و سرکشی‌ها و تناقض‌ها و تکاپوهایش، به‌اضافه چاشنی‌ای از افکار مغرب زمین.

در وصف‌الحالی که در جوانی به‌نام “قلب شاعر” نوشته، خود را “تربیت‌ناپذیر” و دارای “روح یاغی و بوالهوس” دانسته است. گرچه من شک دارم که این نوشته به تاثیر ادبیات و فکر فرنگی نوشته نشده و از تصنع مبرا مانده باشد، ولی در هر حال برای آشنایی با روح شاعر خالی از فایده‌ای نیست، ازین‌رو به نقل چند جمله از آن می‌پردازم.

می‌نویسد:
“چیزهایی را که مردم بد می‌دانند من گاهی خوب یا موهوم دانسته و چیزهایی را که خوب می‌دانند، غالبا بلکه همیشه بد یا غیرقابل ذکر می‌شناسم، زیرا از تقلید بیش از لزوم می‌گریزم.”

“فقط تقوی و عدم اسراف و قاعده و نظم طبیعی و آزاد را دوست دارم، ولی قول نمی‌دهم که هیچ‌وقت از خط تقوی و عدم اسراف و نظم خارج نشده باشم.”

“به هیچ قاعده و در تحت هیچ حکم و در برابر هیچ چیزی جز تشخیص فکر خود خاضع نبوده و نخواهم بود. عشق هم مرا در پیش خود پست و خاضع ننموده است.”

“من همیشه در کارها طرف سخت‌تر و خطرناک‌تر و ظاهرا بی‌فایده‌تر را اختیار می‌کنم.”

“همیشه دوست می‌دارم که بر خلاف منطق و قاعده محیط، با صف قلیل و قریب به مغلوبیت  همراهی کنم و میل هم ندارم که عوض این فداکاری را دیگران برای من تشخیص بدهند؛ زیرا دیوانگان در کارهای خود مزد نمی‌گیرند!”

آنچه از مجموع این نوشته استنباط می‌شود، حالت تنهایی، تک‌روی، غربت و رنج است، و جدایی شاعر از طریقی که اکثریت مردم می‌پیمایند. اشاره به بعضی خصوصیات روحی و پیچیدگی‌های درونی که طرح آن بدین شیوه در ادبیات فارسی تا آن‌روز بی‌سابقه بوده، خاصه سبک نگارش، می‌نمایاند که بهار بر اثر مطالعه شعر و نوشته‌ای از شعرای رمانتیک یا نیمه رمانتیک اروپایی این حالات را در خود مکشوف یافته است.

در این مقاله، با نویسنده‌ای لطیف طبع و حساس و پریده رنگ سروکار می‌یابیم که در گوشه‌ای نشسته است و درون خود را می‌کاود و حال آنکه در شعرهای بهار، خراسانی مرد دیگری را می‌بینیم، خروشان و پرخاش‌جو، که عطشی فرونانشستنی برای دوست‌داشتن و خوارشمردن و عتاب‌کردن و آموختن دارد.

اصولا چه در زندگی و چه در آثار بهار گاه‌به‌گاه ناهمواری‌ها و تناقض‌هایی دیده می‌شود. این تناقض‌ها که در اینجا فرصتی برای اشاره بدان‌ها نیست، در قبال خصایل ممتاز شاعر بدان درجه از اهمیت نیستند که سرزنش‌پذیر به‌شمار روند. آنچه در زندگی انسان اصلی محسوب می‌شود، طریقی است که می‌پیماید و مشی کلی‌ای است که در سیاست و اجتماع درپیش می‌گیرد.

چون حاصل عمر و مجموعه آثار ملک‌الشعرا را در نظر آوریم، به خصوصیات ذیل برمی‌خوریم:
1- مردی است بی‌پروا و مقاوم و از گفتن و کردن آنچه به نظرش درست می‌آید، ابا ندارد.
2- ایران را دوست دارد و در اندیشه اعتلا و آبادی اوست، این دوستی سرسری و موسمی نیست، بلکه مبتنی بر معرفت به حال ایران است. گذشته او، ادبیات و فرهنگ او، زیبایی‌ها و شوربختی‌های او را می‌شناسد و او را شایسته دوست‌داشتن می‌شمرد.
3- مردم بینوا و مستمند و نادان را از یاد نمی‌برد، در حق آنان دلسوز است، مستحق زندگی بهترشان می‌شناسد و از بی‌خبری و تعصب آنان متاسف و خشمگین است.
4- در برابر اندیشه‌های نو و تحول زمان و پیشرفت‌های علم، باز و پذیرنده است. متحجر و خام نیست و از تماشای آثار تمدن جدید و ثمره‌های دانش به‌وجد می‌آید.
5- زحمت‌کش و قانع است. گرچه بیشتر عمر خود را در کشمکش و دغدغه و نابسامانی گذرانیده و فرصت و فراغت خیال که لازمه اشتغال به امور فکری و ادبی است، برایش فراهم نبوده، با این همه میراث فرهنگی او از نظر کمیت نیز گران‌سنگ است.
6- از همه مهم‌تر آنکه تمایلی در او به بلندی و روشنی و زیبایی و عدالت است و این واجب‌ترین صفتی است که شاعر باید داشته باشد و آن را نه‌تنها در زبان، بلکه در رفتار و شیوه زندگی و روش اجتماعی نیز بنمایاند.

درباره شعر بهار من قصد اطاله کلام ندارم، خاصه آنکه حق آن در یک خطابه یا مقاله ادا نمی‌تواند شد. بهار خود را در انواع شعر آزموده است و گوناگونی و پهناوری آثارش به‌نحوی است که هر جنبه و نوع آن مستلزم تفحص و بحث جداگانه است. آنچه در اینجا می‌توانم بگویم، تنها اشاره‌ایست.

بهار نخستین کسی نیست که بازگشت به سبک خراسانی را رواج داد، ولی برجسته‌ترین عامل این نهضت به‌شمار می‌رود. اگر نسل کنونی توانسته است به سرچشمه زلال و گوارای شعر فارسی بازگردد و بار دیگر طعم بلندی و روشنی و استواری را در سخن بچشد، باید بیش از هرکس دیگر از ملک‌الشعرای بهار سپاس‌گزار باشد. غرض آن نیست که حق استادان دیگر معاصر اندک  گرفته شود، ولی بهار با خصایصی که در خود جمع داشت توانست نه‌تنها شاعر خواص باشد، بلکه در دل عامه نیز راه یابد.

شعر بهار نموداری از تلفیق خوش‌گوار کهنه و نو و قدیم و جدید است، و این هنر خاص اوست که از به‌کاربردن کلمات ناشاعرانه، فرنگی یا عامیانه دریغ نورزد، بی‌آنکه به ابتذال بگراید. قصاید بهار درحالی که همان صلابت و خرمی شعرهای دوران سامانی و غزنوی را داراست، غالبا از مسایل روز و مباحث سیاسی موضوع گرفته و تردستی او در جمع این دو عنصر متضاد گاه به اعجاز نزدیک می‌شود.

آنچه شعر بهار را از بسیاری از شعرهای کهن سبک همزمان او متمایز می‌سازد، خون و حال و آب و رقصی است که در آن‌هاست. قصاید او مانند بدن گرم زنده است و مانند میوه آبدار و شفاف است. کلمات کهنه و فراموش شده در دست او از نو جان می‌گیرند و حتی اگر معنای آن‌ها نیز بر خواننده مفهوم نگردد، همان نوازش موسیقی و خروش درونی شعر به تنهایی او را می‌ربایند.

نکته گفتنی دیگر این است که ملک‌الشعرا در نوکردن شعر فارسی و ایجاد سبک تازه کنونی نیز مقامی بلند دارد و از کسانی است که راه را برای شعرای نوپرداز گشوده‌اند.

پانوشت‌ها:
(۱) پرومته: خدای آتش در یونان قدیم. بنا بر اساطیر یونان، وی بنیان‌گذار تمدن بشری است و کسی بود که آدم را از خاک سرشت و برای آنکه جان در تن او بدمد، آتش را از آسمان ربود و به زمین آورد. ازین رو، ژوپیتر بر او خشم گرفت و فرمان داد تا بر کوه‌های قفقاز میخکوبش کنند و گرگی را فرستاد تا از جگر او خوراک کند. سرانجام پس از شکنجه‌های دراز بی‌حساب، هرکول او را نجات داد. پرومته آیت سرکشی و پایداری و دلیری است.
(۲) گارسیا لورکا: شاعر و نمایش‌نامه نویس اسپانیایی (۱۹۳۶ – ۱۸۹۹) که در جنگ‌های داخلی اسپانیا شرکت جست و پس از شکست جمهوری‌خواهان در ۳۷ سالگی تیرباران گردید.

روزنامه مردمسالاری – شماره ۲۶۱۲

دانته، در راس ادبیات جهان

“دانته آلیگیری” شاعر سرشناس ایتالیایی که به “دانته” مشهور است، در چهارشنبه چهاردهم سپتامبر ۱۳۲۱ میلادی درگذشت.

دانته که اثر ماندگار او به‌نام “کمدی الهی”، برجسته‌ترین کتاب نوشته شده به زبان ایتالیایی محسوب می‌شود و از شاهکارهای ادبیات جهان است، ۷۴۲ سال پیش در سال ۱۲۶۵ در فلورانس ایتالیا متولد شد.  او در خانواده سرشناس “آلیگیری” به دنیا آمد و در هفت سالگی مادرش را از دست داد.

درباره تحصیلات دانته مدارک زیادی در دست نیست؛ اما گفته می‌شود که در خانه خواندن و نوشتن را فراگرفته است. علاقه‌اش به شعر شاعران دوره‌گرد و همچنین شعر لاتین کلاسیک، او را به‌سمت ادبیات آورد. دانته در دانشگاه‌های فلورانس و پالودا تحصیل کرد و به رشته‌های فلسفه و طبیعی و اخلاق علاقه زیادی داشت.

در ۳۰ سالگی به فعالیت سیاسی پرداخت و به عضویت شورای ۱۰۰ نفره در فلورانس درآمد. او در سال ۱۳۰۰ یکی از شش حاکم فلورانس شد. دانته در سال ۱۳۰۲ پس از اشغال فلورانس توسط “شارل دووالو” به مخالفت با سیاست‌های پاپ پرداخت و به تبعید محکوم شد. او تهدید شد چنان‌چه به فلورانس برگردد، در آتش سوزانده خواهد شد، اما در تبعید نیز دست از مبارزه علیه ارتجاع کلیسا برنداشت.

معروف‌ترین اثر دانته به‌نام “کمدی الهی”، داستان سفر او به جهنم، برزخ و بهشت است. او این اثر را به زبان جدیدی که آن را ایتالیایی می‌نامید نوشت، که البته در آن، عناصری از زبان لاتین و گویش‌های محلی نیز دیده می‌شوند. با این‌حال، خوانندگان این اثر نمی‌دانند چگونه این کتاب بسیار جدی، کمدی نامیده شده است. شاید یکی از دلایل آن، این بود که در دوران دانته تمام آثار ادبی مهم به زبان لاتین نوشته می‌شدند و سایر آثاری را که به زبان‌های دیگر نوشته می‌شدند، کمدی می‌گفتند.

“کمدی الهی” از زبان اول شخص است و دانته در این کتاب، سفر خیالی خود را به دوزخ، برزخ و بهشت تعریف می‌کند. در این سفر، دانته دو راهنما دارد. در دوزخ و برزخ، راهنمای او “ویرژیل”، شاعر ایتالیایی است که چند قرن پیش از دانته زندگی می‌کرده و در بهشت، راهنمای او، “بئاتریس” است.

از دیگر آثار این شاعر بزرگ ایتالیایی به “ضیافت آهنگ‌ها” و “سلطنت” می‌توان اشاره کرد، که البته به زبان لاتین هستند.

۱۰ مرگ تکان‌دهنده دنیای ادبیات

نشریه تلگراف ۱۰ مرگ به‌یادماندنی تاریخ ادبیات را معرفی کرده است. به گزارش اعتماد، تصویر کردن مرگ یک شخصیت در اثری ادبی، یکی از هنرهای نویسندگان است. ریچل تامپسن در نشریه تلگراف ۱۰ مرگ به‌یادماندنی در تاریخ ادبیات را انتخاب کرده که همگی نشان از هنرمندی نویسنده و البته تکان‌دهنده بودن مرگی که تصویر می‌شود دارند. عناوین و خلاصه داستان این ۱۰ اثر برگزیده را در ادامه می‌خوانید:

۱- مرگ آنا در “آنا کارنینا” نوشته لئو تولستوی (۱۸۷۸)
در این رمان تراژیک تولستوی، وقتی آنا را معشوقش رها می‌کند، جامعه طردش می‌کند و شوهرش هم دیگر اجازه دیدار با پسرش را به او نمی‌دهد، همه‌چیز بر سر شخصیت اصلی زن یعنی آنا خراب می‌شود. آنا که هیچ امید دیگری برای زندگی ندارد خودش را جلوی قطار می‌اندازد.  

۲- مرگ لاوینیا در “تیتوس” نوشته ویلیام شکسپیر (۱۵۸۸ – ۱۵۹۳)
در خونین‌ترین تراژدی شکسپیر تنها دختر تیتوس فقط بدبیاری می‌آورد. ۲۱ تن از برادران او پیش از شروع نمایش در نبردی کشته شده‌اند اما سرنوشت لاوینیا تلخ‌تر است. به او تجاوز می‌شود، زبانش بریده و دستانش هم قطع می‌شوند تا نتواند به متجاوز اشاره کند. تیتوس که از انتقام کور شده، دو متجاوز را پیدا می‌کند و با جسد آنها کیک می‌پزد و به مادر متجاوزان می‌خوراند و خودش از روی شفقت با شکستن گردن دخترش او را “خلاص” می‌کند.

۳- لئونارد بست در “هواردز اند” نوشته ای. ام. فارستر (۱۹۱۰)
لئونارد بست پیر بیچاره؛ او هیچ‌وقت در زندگی خوش‌اقبال نبود. همه‌چیز با دست گرفتن چتری دزدیده شده در هوایی بارانی شروع شد. از اینجا بود که زنجیره بدبختی “بست” شروع شد و از چاله‌ای به چاله‌ای دیگر افتاد. بست با هلن رابطه‌ای برقرار می‌کند و همین خیانت برای او کافی است. قوم و خویش اشرافی هلن به دنبال انتقام هستند و وقتی ضربه شمشیری به بست وارد می‌شود، برای روی پا ایستادن متوسل کتابخانه‌ای می‌شود که روی سرش ویران می‌شود و او را می‌کشد.

۴- شارلوت هیز در “لولیتا” نوشته ولادیمیر ناباکوف (۱۹۵۵)
مادر لولیتا شخصیتی عجیب و غریب است. او با اینکه می‌داند هامبرت علاقه‌ای به او ندارد، مجبورش می‌کند با هم ازدواج کنند. وقتی او متوجه می‌شود هامبرت به لولیتا، دختر ۱۲ ساله او علاقه دارد با ترس و وحشت سوار ماشین می‌شود تا با این حقیقت تکان‌دهنده کنار بیاید اما دست تقدیر در هیبت ماشینی در مسیر مخالف ظاهر می‌شود و شارلوت در تصادفی دراماتیک کشته می‌شود.

۵- کارتین ارن شاو در “بلندی‌های بادگیر” نوشته امیلی برونته (۱۸۴۷)
لب به غذا نزدن یکی از دشوارترین و غیرقابل تحمل‌ترین راه‌ها برای جان‌دادن است. کاترین که به عشقش هیث کلیف، نرسیده انگار هیچ راهی را برای آرام کردن درد عشقی که می‌داند به آن نمی‌رسد، ندارد جز روی آوردن به مرگی تدریجی.

۶- سپتیموس وارن اسمیت در “خانم دالووی” نوشته ویرجینیا وولف (۱۹۲۵)
سپتیموس وارن اسمیت که از جنگ جهانی اول بازگشته هنوز با وحشت و ترس جنگ زندگی می‌کند و مدام در خیالش پرنده‌ای را می‌بیند که به زبان یونانی آواز می‌خواند. وارن اسمیت که باورش نمی‌شود پزشک‌ها معتقدند او کاملا سالم است با بیرون پرت‌کردن خود از پنجره به زندگی‌اش خاتمه می‌دهد.

۷- اوستاشیا وای در “Return of the Native” تامس هاردی (۱۸۷۸)
اوستاشیا وای همیشه دوست داشته فراتر از اجن هیث زندگی کند و وقتی وایلدو، معشوق سابقش به او پیشنهاد می‌دهد به پاریس سفر کنند بر سر دوراهی قرار می‌گیرد. وقتی شوهر اوستاشیا و همسر وایلدو متوجه این مساله می‌شوند سعی می‌کنند جلوی آنها را بگیرند. وقتی عرصه بر اوستاشیا تنگ می‌شود او درون آب‌بندی می‌افتد و می‌میرد و هیچ‌کس نمی‌داند او به عمد این کار را کرده یا نه!

۸- برتا میسن در “جین ایر” نوشته شارلوت برونته (۱۸۴۷)
برتا میسن زندگی فلاکت‌باری داشته. شوهرش که فکر می‌کرده او دیوانه است، در اتاق زیر شیروانی زندانی‌اش کرد. بعد به جین ایر حسادت کرد و در شرایطی که حس می‌شود دیگر قرار نیست اوضاع از این بدتر شود، او عمارتی را که در آن زندگی می‌کند به آتش می‌کشد و خودش از روی پشت‌بام به پایین می‌پرد.

۹- سسیلیا در “خودکشی باکره‌ها” نوشته جفری اوجناید
سسیلیای ۱۳ ساله چهار خواهر دارد اما به شدت تنهاست. او با بریدن رگ دست‌هایش اقدام به خودکشی می‌کند، اما موفق نیست تا اینکه در تلاش دوم با پرت‌کردن خودش از پنجره‌ای می‌‌میرد، اما ماجرا وقتی تکان‌دهنده می‌شود که هر چهار خواهرش پس از او خودکشی می‌کنند.

۱۰- آلبوس دامبلدور در “هری پاتر و شاهزاده دورگه” نوشته جی. کی. رولینگ
مرگ دامبلدور دنیای جادوگری را تکان داد. مرگ او زیر سر حلقه‌ای نفرین شده بود که موجب اتفاقات ناگوار متعددی شد و در کمتر از یک سال جان دامبلدور را گرفت. دامبلدور با اتانازی با زندگی خداحافظی کرد و شکافی عمیق در زندگی هری پاتر ایجاد کرد.​​