محموله

من با دوربین به دخترک نگاه می‌کردنم که صدای غرولند چابی بلند شد. دوربین را به صحنه پشت کشتی متمایل کردم. شری آنجا بود. او میان دو ناوی اونیفورم پوش ایستاده بود و میان آن دو نفر، خیلی کوچک و شکننده به نظر می‌رسید. او همان لباس‌هایی را که با سرعت در جزیره پوشیده بود به تن داشت. موهایش درهم و شانه نکرده بود. یک طرف صورتش برآمده و پف کرده و زیر چشمش زخمی بود. آنها او را زده بودند.

وقتی خوب دقت کردم، تکه‌های خون خشک شده را روی پیراهنش دیدم. موقعی که یکی از سربازان با خشونت وادارش کرد رو به ساحل به‌ایستد، یکی از دست‌هایش باندپیچی شده و خون، باند را رنگی کرده بود. او خسته و ناخوش به نظر می‌رسید. دیگر رمقی نداشت.

از دیدن او در این حالت، چنان عصبانی شدم که تفنگ را به دست گرفتم ولی به خود نهیب زدم که حالا موقع این کار نیست. برای آنکه تسکین یابم نفس عمیقی کشیدم. وقتی چشمم را باز کردم و دوربین را به چشم گذاشتم دیدم سلیمان دادا بلندگو را در دست گرفته و به طرف دهانش برد.

– شب بخیر هری. دوست عزیزم مطمئنم که این خانم جوان را می شناسی…
و با دست دیگرش به طرف شری اشاره کرد.

– پس از سوالات زیاد که از این خانم کردیم و کمی هم مجبور شدیم ایشان را ناراحت کنیم، من و دوستم به این نتیجه رسیدیم که او حقیقت را می‌گوید. این خانم عقیده دارد که تو محموله‌ای را که مورد نظر من و دوستم است در جایی پنهان کرده‌ای که نمی‌داند کجاست.

عرق صورتش را با دستمال بزرگی پاک کرد.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

نمایش وحشتناک

می‌دانستم که سلیمان دادا نمایش وحشتناکی برای ما تهیه کرده است و لرزش سراپایم را فرا گرفته بود.

آهسته به چابی گفتم: «اسلحه‌ات را با من عوض کن». او تفنگ خود را به من داد و مسلسل را از من گرفت. من به هدف‌گیری تفنگ اف‌ان ایمان داشتم و تصمیم گرفتم آن را بیهوده مصرف نکنم مگر آنکه به شری اذیت و آزاری برسانند. تفنگ را روی زانوهایم مستقر کردم و منتظر شدم. خیلی دلم می‌خواست سیگاری بکشم تا اعصابم تسکین یابد، ولی احتیاط را از دست نداده و از کشیدن سیگار منصرف شدم.

وقت به کندی می‌گذشت و ترس و وحشت، دقایق انتظار را طولانی‌تر می‌کرد.

چند دقیقه قبل از ساعت نه، رفت‌وآمدی در عرشه کشتی پدیدار شد و عده‌ای کمک کردند تا سلیمان دادا از پله‌های زیرین کشتی به روی عرشه بیاید. او به شدت عرق کرده و زیر بغل و پشت لباسش خیس شده بود. روی نرده‌ها یعنی جایی که صحنه عقب کشتی را خوب می‌شد دید، ایستاد.

وقت می‌گذاشت و ترس مرا آزار می‌داد. سلیمان دادا با اطرافیان خود شوخی می‌کرد و می‌خندید و اطرافیانش هم قهقهه سر داده بودند و صدایشان کاملاً در ساحل به گوش ما می‌رسید.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

حس

جزر شروع شده بود و آب دریاچه نیز مثل رودخانه به طرف دریای باز در حرکت بود. چابی موتور کشتی را روشن کرده و حرکت کردیم و جعبه دست به دست می‌گشت.

از چابی پرسیدم: چابی چه احساسی داری؟ فکر می‌کنی که پولدار شده‌ای؟

– فرق نمی‌کند. همان حس سابق را دارم.

شری پرسید: تو با سهمت چه خواهی کرد؟

– خانم شری، یک کم دیر شده است. اگر بیست سال جوان‌تر بودم خیلی کارها می‌توانستم و می‌خواستم بکنم. حالا که پیر شده‌ام دیگر خیلی دیر شده است.

شری رو به آنجلو کرده و گفت: تو که جوان هستی تو چه خواهی کرد؟

– خانم شری، یک فهرست طولانی از کارهایی که خواهم کرد تهیه کرده‌ام.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

ارواح

من فکر می‌کنم همه ما با یک چشم خرافاتی به محل “گان فایر” نگاه می‌کردیم زیرا اتفاقاتی که پشت سر هم می‌افتاد چندان عادی نبود و به نظر می‌رسید هر بار که به دریاچه برمی‌گردیم اتفاق تازه و بدی جلو کشفیات ما را می‌گیرد.

شری رو به من کرده و گفت: می‌دانی چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم که ارواح شاهزاده‌های مغول که کشته شده‌اند دنبال گنج‌شان آمده و از آن مراقبت می‌کنند.

قیافه آنجلو و چابی در هم رفت و آنجلو اعتراض‌کنان گفت: خانم شری شما نباید از این حرف‌ها بزنید. من هم اضافه کردم: راست میگه. این مزخرفات یعنی چه؟

شری گفت: «شوخی کردم» و سرش را پایین انداخت.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

جرات

از دفتر کوکر بیرون آمدم، سوار وانت شدم و به دفتر فرماندار رفتم. رئیس دفتر او گفت که فرماندار جلسه دارد ولی می‌تواند ساعت ۱۳ مرا ببیند. ضمناً گفت اگر مایل باشم می‌توانم ناهار را با او بخورم. این پیشنهاد را پذیرفتم.

چون وقت کافی داشتم با وانت به سر تپه رفتم تا کمی فکر کنم. از خودم پرسیدم که از زندگی چه می‌خواهم؟ سه چیز: اول آنکه زمینی را در خلیج لاک‌پشت خریداری کنم. دوم، یک کشتی دیگر به جای دانسر بخرم. سوم اینکه با شری نورت ازدواج کنم. برای خریدن کشتی به پول زیادی احتیاج داشتم در حالی که ازدواج با شری نورت نیاز به زمان بیشتری داشت.

به خودم گفتم: هری، جرات داشته باش و نقشه‌هایت را به ترتیب اجرا کن.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

شروع

روز پنجم که طوفان تمام شد همگی ما از غارهایمان خارج شدیم. آفتاب تمام جزیره را در بر گرفته بود و جزیره قیافه‌ای مانند دوران جنگ بین‌المللی اول گرفته بود، تمام جزیره را درختان از ریشه درآمده نخل و نارگیل و شاخه‌های شکسته پر کرده بود.

چابی و آنجلو هم گرم تماشای جزیره بودند. آنجلو فریاد زد و خود را به آب انداخت. بقیه هم همین کار را کردند. پس از مدتی شنا کردن روی ماسه‌ها دراز کشیدیم و لذت بردیم.

به چابی گفتم: پنج روز قیمتی را از دست دادیم.

– پس بهتر است همین حالا از اول شروع کنیم.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

فکر

– چابی، مرجان آتشی شری را مسموم کرده. فوراً او را از آب بیرون بیاور.

چابی دستش را دراز کرد و پشت گردن شری را گرفته و از آب بیرون کشید. من از آب خارج شدم و لباس غواصی را از تن درآوردم و به جایی که شری در سطح قایق دراز کشیده بود رفتم. او همچنان به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد.

جعبه کمک‌های اولیه را پیدا کردم، یک آمپول مرفین برداشتم و نزد شری رفتم و با عصبانیت گفتم:
– این کار احمقانه چه بود که کردی؟ مگر عقل نداری؟

لب‌هایش می‌لرزید و نمی‌توانست جواب مرا بدهد. آمپول را به بازویش فرو کرده و محتویات آن را به بدنش تزریق کردم. سپس با عصبانیت اضافه کردم:
– مرجان آتشی چیزیست که حتی بچه‌های کوچک جزیره هم می‌دانند که نباید نزدیکش بشوند.

نفس زنان گفت: هری، من نمی‌دانستم و فکر نمی‌کردم…

– فکر نکردی؟ من باور نمی‌کنم که مغزی در کله‌ات باشد که بتوانی فکر کنی!

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

اجر

در اتاقک فرمان نشسته و پتوی کهنه بدنم را پوشانیده بود. یک لیوان چائی گرم را دودستی گرفته و می‌خوردم زیرا چنان می‌لرزیدم که هر آن ممکن بود استکان از دستم بیفتد.

تمام بدنم از سرما به رنگ آبی درآمده بود. آن دو نفر از من سوالی نکردند. بعدازظهر آن روز، پس از شکار مقداری ماهی به طرف بندر حرکت کردیم. پیش از اینکه به بندر برسیم، لباس‌های مرا روی یک بخاری کوچک خشک کرده بودند و شکمم هم از ساندویچ نان سیاه و ماهی خشک سیر و پر شده بود.

وقتی در بندرگاه تالبوت پیاده می‌شدم و می‌خواستم به آنها پول بدهم ماهیگیر سالمندتر به من گفت: «من هر وقت کسی را از دریا نجات بدهم خداوند به من اجر خواهد داد. بهتر است پولت را برای خودت نگاه داری».

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

رشوه

به دالی گفتم:
– من اعتراضی به اشخاصی که رشوه می‌گیرند ندارم زیرا در موقعش خودم هم رشوه قبول کردم، ولی میان دزدها هم شرف و حقیقت پیدا می‌شود و شرف تو کجا رفته است.

بدون آنکه به تهمت من اهمیت بدهد، گفت: بهتر است سعی نکنی حقه جدیدی بزنی.

– تو حقیقتاً قهرمان بی‌شرفی و دنائت هستی.

سلیمان دادا دستش را بلند کرد و گفت: آقایان کافی است. بگذارید همان‌طوری که قرار شد ما سه رفیق باشیم. آقای هری، بگذار این را بگویم که من از دریای مواج و متلاطم خوشم نمی‌آید و حال مرا بهم می‌زند و خیلی عصبانی می‌شوم. سعی کن ما را طوری به مقصد برسانی که ناراحت نشوم. بهتر است راه بیفتیم.

– بسیار خوب دستور می‌دهم دریا موجی نداشته باشد و مثل حوضچه ساکت و آرام باشد.

او اصلاً از این حرف طعنه‌آمیز و مسخره من خم به ابرو نیاورد.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​