ارواح

من فکر می‌کنم همه ما با یک چشم خرافاتی به محل “گان فایر” نگاه می‌کردیم زیرا اتفاقاتی که پشت سر هم می‌افتاد چندان عادی نبود و به نظر می‌رسید هر بار که به دریاچه برمی‌گردیم اتفاق تازه و بدی جلو کشفیات ما را می‌گیرد.

شری رو به من کرده و گفت: می‌دانی چه فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم که ارواح شاهزاده‌های مغول که کشته شده‌اند دنبال گنج‌شان آمده و از آن مراقبت می‌کنند.

قیافه آنجلو و چابی در هم رفت و آنجلو اعتراض‌کنان گفت: خانم شری شما نباید از این حرف‌ها بزنید. من هم اضافه کردم: راست میگه. این مزخرفات یعنی چه؟

شری گفت: «شوخی کردم» و سرش را پایین انداخت.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

جرات

از دفتر کوکر بیرون آمدم، سوار وانت شدم و به دفتر فرماندار رفتم. رئیس دفتر او گفت که فرماندار جلسه دارد ولی می‌تواند ساعت ۱۳ مرا ببیند. ضمناً گفت اگر مایل باشم می‌توانم ناهار را با او بخورم. این پیشنهاد را پذیرفتم.

چون وقت کافی داشتم با وانت به سر تپه رفتم تا کمی فکر کنم. از خودم پرسیدم که از زندگی چه می‌خواهم؟ سه چیز: اول آنکه زمینی را در خلیج لاک‌پشت خریداری کنم. دوم، یک کشتی دیگر به جای دانسر بخرم. سوم اینکه با شری نورت ازدواج کنم. برای خریدن کشتی به پول زیادی احتیاج داشتم در حالی که ازدواج با شری نورت نیاز به زمان بیشتری داشت.

به خودم گفتم: هری، جرات داشته باش و نقشه‌هایت را به ترتیب اجرا کن.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

شروع

روز پنجم که طوفان تمام شد همگی ما از غارهایمان خارج شدیم. آفتاب تمام جزیره را در بر گرفته بود و جزیره قیافه‌ای مانند دوران جنگ بین‌المللی اول گرفته بود، تمام جزیره را درختان از ریشه درآمده نخل و نارگیل و شاخه‌های شکسته پر کرده بود.

چابی و آنجلو هم گرم تماشای جزیره بودند. آنجلو فریاد زد و خود را به آب انداخت. بقیه هم همین کار را کردند. پس از مدتی شنا کردن روی ماسه‌ها دراز کشیدیم و لذت بردیم.

به چابی گفتم: پنج روز قیمتی را از دست دادیم.

– پس بهتر است همین حالا از اول شروع کنیم.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

فکر

– چابی، مرجان آتشی شری را مسموم کرده. فوراً او را از آب بیرون بیاور.

چابی دستش را دراز کرد و پشت گردن شری را گرفته و از آب بیرون کشید. من از آب خارج شدم و لباس غواصی را از تن درآوردم و به جایی که شری در سطح قایق دراز کشیده بود رفتم. او همچنان به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد.

جعبه کمک‌های اولیه را پیدا کردم، یک آمپول مرفین برداشتم و نزد شری رفتم و با عصبانیت گفتم:
– این کار احمقانه چه بود که کردی؟ مگر عقل نداری؟

لب‌هایش می‌لرزید و نمی‌توانست جواب مرا بدهد. آمپول را به بازویش فرو کرده و محتویات آن را به بدنش تزریق کردم. سپس با عصبانیت اضافه کردم:
– مرجان آتشی چیزیست که حتی بچه‌های کوچک جزیره هم می‌دانند که نباید نزدیکش بشوند.

نفس زنان گفت: هری، من نمی‌دانستم و فکر نمی‌کردم…

– فکر نکردی؟ من باور نمی‌کنم که مغزی در کله‌ات باشد که بتوانی فکر کنی!

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

اجر

در اتاقک فرمان نشسته و پتوی کهنه بدنم را پوشانیده بود. یک لیوان چائی گرم را دودستی گرفته و می‌خوردم زیرا چنان می‌لرزیدم که هر آن ممکن بود استکان از دستم بیفتد.

تمام بدنم از سرما به رنگ آبی درآمده بود. آن دو نفر از من سوالی نکردند. بعدازظهر آن روز، پس از شکار مقداری ماهی به طرف بندر حرکت کردیم. پیش از اینکه به بندر برسیم، لباس‌های مرا روی یک بخاری کوچک خشک کرده بودند و شکمم هم از ساندویچ نان سیاه و ماهی خشک سیر و پر شده بود.

وقتی در بندرگاه تالبوت پیاده می‌شدم و می‌خواستم به آنها پول بدهم ماهیگیر سالمندتر به من گفت: «من هر وقت کسی را از دریا نجات بدهم خداوند به من اجر خواهد داد. بهتر است پولت را برای خودت نگاه داری».

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

رشوه

به دالی گفتم:
– من اعتراضی به اشخاصی که رشوه می‌گیرند ندارم زیرا در موقعش خودم هم رشوه قبول کردم، ولی میان دزدها هم شرف و حقیقت پیدا می‌شود و شرف تو کجا رفته است.

بدون آنکه به تهمت من اهمیت بدهد، گفت: بهتر است سعی نکنی حقه جدیدی بزنی.

– تو حقیقتاً قهرمان بی‌شرفی و دنائت هستی.

سلیمان دادا دستش را بلند کرد و گفت: آقایان کافی است. بگذارید همان‌طوری که قرار شد ما سه رفیق باشیم. آقای هری، بگذار این را بگویم که من از دریای مواج و متلاطم خوشم نمی‌آید و حال مرا بهم می‌زند و خیلی عصبانی می‌شوم. سعی کن ما را طوری به مقصد برسانی که ناراحت نشوم. بهتر است راه بیفتیم.

– بسیار خوب دستور می‌دهم دریا موجی نداشته باشد و مثل حوضچه ساکت و آرام باشد.

او اصلاً از این حرف طعنه‌آمیز و مسخره من خم به ابرو نیاورد.

کتاب: چشم ببر
نویسنده: ویلبور اسمیت
ترجمه: سیروس کوپال​

دور کمال

لذت می‌برم وقتی به این فکر می‌کنم که همه ما شهروندان زمین هستیم… اما تعداد کمی از مردم از این موضوع اطلاع دارند. هر انسانی می‌تونه سفیر صلح باشه، کافیه در حد توان خودش تلاش کنه و روی آرامش درونی و خوشبختی‌ش کار کنه. تصور کنید اگه روزبه‌روز آدم‌های بیشتری دور کمال رو به جای دور باطل انتخاب کنند، چقدر می‌تونه تاثیرگذار باشه…

کتاب: زندگی دومت زمانی آغاز می‌شود که می‌فهمی یک زندگی بیشتر نداری
نویسنده: رافائل ژیوردانو
ترجمه: زیور ایزدپناه​

موفقیت

وینستون چرچیل می‌گفت: «موفقیت، توانایی عبور از شکستی به شکست دیگر است، بدون اینکه اشتیاقت را از دست بدهی».

کتاب: زندگی دومت زمانی آغاز می‌شود که می‌فهمی یک زندگی بیشتر نداری
نویسنده: رافائل ژیوردانو
ترجمه: زیور ایزدپناه​

ایستادگی

در مصاف با صخره، جوی آب همیشه برنده است، نه به‌خاطر قدرت بیشتر، بلکه به‌خاطر ایستادگی‌اش. / اچ.جکسون براون

کتاب: زندگی دومت زمانی آغاز می‌شود که می‌فهمی یک زندگی بیشتر نداری
نویسنده: رافائل ژیوردانو
ترجمه: زیور ایزدپناه​

عقاید اطرافیان

حواس‌تون باشه که اجازه ندید تحت‌تاثیر عقاید اطرافیان‌تون قرار بگیرید. بهشون گوش نکنید و اجازه ندید ناامیدت کنند. حتی اون‌هایی که شما رو دوست دارند گاهی به ترس‌ها و تردیدهای شما دامن می‌زنند. آلاینده‌هاتون رو پیدا کنید! و طوری رفتار کنید که نتونند با نگاه منفی، ناخشنود و مرددشون شما رو از مسیرتون منحرف کنند.

کتاب: زندگی دومت زمانی آغاز می‌شود که می‌فهمی یک زندگی بیشتر نداری
نویسنده: رافائل ژیوردانو
ترجمه: زیور ایزدپناه​